بصیرت_مهدوی
اشکاش میریخت رو خاک قبرستان بعد با دستش این خاک رو صاف میکرد. بعد با گریه صدا میزد زهرا جان دیگه نیمه ی شبه اگه به دل من بود دوست داشتم تا صبح بشینم برات گریه کنم ولی چاره ای ندارم باید برم چهل تا قبر درست کنم… 🖤😭قلبم از جا کنده شد