سلام پدر
ببخشید
سلام سردار
راستش دعوایم کردند!
گفتند به تو «پدر» نگویم
گفتند پدر مال ادیان دیگر است
مال بزرگان است
من هم چشم گفتم
گفتم چشم؛
یادم افتاد که آنروز سر نماز، همین که چشمت به من افتاد غرق شادی شدم
وسط نماز بودی
چه انتظاری داشتم که مرا ببینی؟!
ولی تو فقط ندیدی پدر؛
ببخشید
تو فقط ندیدی سردار؛
تو شاخهی گل را هم از دستم گرفتی!
و من اصلا فقط آمده بودم تا گل را به تو بدهم...
من آمده بودم که بین همه، تو را انتخاب کنم
من دلم میخواست آن شاخه گل مال تو باشد
دقیقا مثل الان که دلم میخواد خاطرم مال تو باشد؛
و دقیقا مثل همان صبحی...
که خبر شهادتت را دادند
صبحی که همهی دلها پرپر شدند!
صبحی که همهی گلها یکلحظه پژمردند
و دوباره به هوای اینکه یک روز مال تو باشند؛ زنده شدند!
پدر!
ببخشید... سردار!
من نه فقط به آن کودکِ گلبهدست حسرت بردم
بلکه به آن شاخهی گل
به آن نماز
به آن قبله
به آن فیلمبردار
و به آن خدایی که آن لحظات ابدی را نقاشی کرد...
من به همه چیز حسرت بردم
و حسرت، تمامِ مرا فرا گرفت
و بر من چیره شد
و خورشید امیدهایم یخ زد
و در آن صبح تیره که خبرِ تو آمد؛ در دریای ناامیدی غرق شدم
و او...
او... همان اویی که تو از او بودی...
به قول مولانا
شربتی داشت که پنهانی به نومیدان میداد...
و ایران را «او» از نامیدیِ بعد از تو درآورد
ایران را خودِ خودِ «او» بعد از تو دوباره زنده کرد
خوشبحالت پدر
ببخشید... سردار!
خوشبحالت که نبودی ببینی...
و من هم نمیگویم...
اصرار هم نکن!
بخدا نمیگویم..
✔️ جامعه نیازمند تبیین و آگاهیست
👈
#خبرهای_کم_ولی_خاص👇
بصیرت ظهور &ایتا👇
eitaa.com/basiratezohor