ارسال شده از سروش: خاطرات اسیران جنگی پسر ۱۶ ساله ای که خود را سرهنگ خلبان معرفی کرده بود نیروهای نظامی بعث اردوگاه را مثل باغ وحش می دیدند و هر کس رد می شد یک عکس العملی از خود بروز می داد. یکی آب دهانش را روی بچه ها می ریخت، یکی دیگر فحش می داد و... در پادگان پیچیده بود که یک سرهنگ خلبان اسیر شده است، دسته دسته می آمدند تا سرهنگ خلبان را ببینند.  پیرمردی از بین اسرا گفت نمی دانم چه کسی به اینها گفته که سرهنگ است و خودش را گرفتار کرده. یکی از بچه ها به او گفت حسین خودش را سرهنگ معرفی کرده. برگشت و پرسید چرا خودت را گرفتار می کنی؟ گفتم من چه می دانستم اینها باورشان می شود که یک بچه 17 ساله سرهنگ ستاد و خلبان باشد.  مدتی گذشت تا اینکه ما را به یکی از اتاق خفه ای مثل اتاق نگهبان ها بردند. دستهایم را از پشت بستند و شروع کردن به زدن. یکی از افسران بعثی با لگدی که به من زد و خواست تا به امام توهین کنم اما من مقاومت کردنم.  یادم هست که سال 61، تازه جنگ فتح المبین انجام شده بود. همینجا بود که برای اولین بار با کاظم (همان زندانبان حاضر در ایران) برخورد کردم. سرباز خشنی بود که جلوی در روی صندلی نشسته بود. به سمتم آمد و گفت: پیغمبر گفته اگر فحش هم بدهی و جانت را نجات دهی اشکال ندارد و گناهی بر شما نیست. به (امام) خمینی فحش بده تا زنده بمانی.  من را به ستونی بسته بودند و می زدند. گفتم هر وقت (امام) خمینی فحشم داد، به او فحش می دهم.  همینجا می گویم که لعنت خدا بر من اگر در این ده سال به (امام) خمینی یا نظام اهانت کرده باشم. نه این که قسم بخورم تا شما باور کنید، دارم اتمام حجت می کنم. این قدرت و توان هم چیزی نبود جز اینکه من خودم را وصل به (امام) خمینی (علیه الرحمة) می دیدم و او هم وصل بود به اهل بیت، اهل بیت هم به پیامبر، پیامبر هر به خدا بود.  خلاصه من این جواب را به این آقا دادم. ما بین این حرفها، شنیدم که گفتند این را بفرستید ارودگاه، مابقی را آزاد کنید. به اسرا گفتم که اگر من کشته شدم به پدر و مادرم خبر بدهید و بگویید که به (امام) خمینی اهانت نکردم.  مدت کوتاهی نگذشته بود که تصمیمشان عوض شد و همه ما را دوباره به اردوگاه 8 برگرداندند.                    🌹🍃🌹🍃     ┄┅══✼♡✼══┅┄  https://sapp.ir/basir.markazi  https://eitaa.com/basirmarkazi