نوبت شهرداری سرلشکر
آقا مجید یادت نره امروز شهرداری نوبت شماست و باید ظرفهای غذای بچهها رو بشوری!
نه خیر آقا حمید یادم نرفته حواسم هست!
بعداز نهار من پشت میز مجید نشسته بودم و مجید توی حیاط داشت ظرف غذای بچهها را میشست که نگهبان اومد و گفت:
دو نفر ارتشی اومدند با برادر بقایی کار دارند؛
گفتم: بهشون بگو بیان داخل؛
وقتی آمدند دیدند من پشت میز مجید نشستم تعجب کردند و گفتند ببخشید ما با برادر بقایی کار داریم، گفتم تشریف داشته باشید الان میان!
من آن موقع شانزده سالم بود و داشتم پشت میز مجید مجله نگاه میکردم؛
چند دقیقه که گذشت گفتند:
ببخشید برادر بقایی جایی رفتند؟
گفتم: نه دارند ظرفهای غذای بچهها را میشورند!
آنها که حسابی تعجب کرده بودند گفتند ما با برادر بقایی فرمانده سپاه کار داریم ها!
گفتم: بله ما بجز بقایی فرمانده سپاه که الان دارن ظرف میشورند کس دیگهای نداریم!
بعد من رفتم دنبال مجید و گفتم دوتا ارتشی با شما کار دارند؛
مجید گفت: کیا هستند؟
گفتم: نمیدونم از همینهایی که روی دوششون شلوغه و سهتا ستاره اینطرف و سهتا آنطرف دارند؛
گفت: برو منم الان میام؛
وقتی مجید وارد اتاق شد اول رفت دستهاش رو با حوله خشک کرد بعد با آنها سلام و احوالپرسی کرد و گفت جناب سرهنگ چه عجب یاد ما کردید؟
من تازه فهمیدم که آنها سرهنگ هستند،
آنها به مجید گفتند:
ببخشید برادر بقایی این برادر میگفت شما دارین ظرفهای غذای بچهها را میشورین!
بله هرچند روزی هم نوبت منه که ظرف غذای بچهها رو بشورم!
آنوقت این بچهها از شما فرمان میبرند؟
مجید لبخندی زد و گفت:
جناب سرهنگ هنوز مونده تا بسیجیها رو بشناسید!!
این گوشهای از نجابت و بیریا بودن فرمانده قرارگاه کربلا سردار شهید دکتر مجید بقایی بود که در سال ۱۳۶۱ در منطقه عملیاتی فکه به همراه سردار شهید حسن باقری به شهادت رسید!!
براساس خاطره سردار حمید حکیمالهی از سردار سرلشکر شهید دکتر مجید بقایی فرمانده قرارگاه کربلا «برگرفته از کتاب اَم کاکا»
✍حسن تقیزاده بهبهانی
@bavelayat_maser_enghelabvshohada
#با_ولایت_در_مسیر_انقلاب_و_شهدا