آورده اند که مردی سالیان سال در روستایی آسیابان بود گندم می گرفت آرد می کرد علاوه بر مزد خود مقداری هم آرد دزدکی برمی داشت.دستش برای مردم رو شده بود ولی چاره نداشتند تحمل می کردند تا اینکه آسیابان مرد شبی به خواب فرزندی از اولاد خود آمد که ای پسرجان من گرفتار سیخ داغ هستم از حلقم فرو می کنند و از جای دیگر در می آورند حق اهالی روستا گردنم است مردم را از من راضی نمایید !اولاد جلسه گذاشتند که چکار کنیم پدر رانجات بدیم ؟!هرکدام پیشنهادی داد اما یکی گفت بیایید ما به گونه ای عمل نماییم و آسیاب رابچرخانیم که مردم بگویند خدا رحمت کند پدرش را !گفتند چطور ؟گفت مابیشتر از آرد آنها می دزدیم و مزد را هم بیشتر می کنیم !به همین روش عمل کردند و همان شد که خواستند مردم می گفتند صد رحمت به پدرشون حداقل کمتر دزدی می کرد ! شده حکایت کشور ما!صد یاد آن دولت !!!! 😳 فکر کن متوجه میشی کجاااااااااااا را زدم!!!!!! بی زحمت اینو انگشت بزن 👇👇 @bayanebazyar