ادامه از پست قبل درکانال https://eitaa.com/joinchat/1502281752C6fd84a776f در نگاه یک خانم که دقایقی روی من زوم کرده بود بغض آشکار بود. آها؛ یادم رفت بنویسم در راهروی انتظار مترو؛ که همه جوره حواسم به خودم بود یک جوان که سر و صورت را تتو کرده بود و کیفی بزرگ به دوش و شلواری شیش جیب؛ کنارم ایستاد در قطار هم روبرویم بود راستش برایم مشکوک بود و حواسم بهش جمع بود یک دوره گرد جاکارتی میفروخت گفتم یکی میخواهم در کمال ناباوری همین جوان کیف رابرایم حساب کرد و گفت حاج آقابرایم دعا کن! موندم چی بگم و رد احسان نکردم و خیلی متشکرش شدم رفتارش باعث شد من چهار ایستگاه را رد کنم و باز برگردم! ترمینال جنوب رسیدیم سوار بر تیبایی شدیم به مقصد قم؛ دوخانم و یک اقا معلم هم صندلی های عقب نشستند راننده هنوز پشت فرمون جانگرفته بود زبان گلایه باز کرد و منم تایید کردم گذاشتم ده دقیقه ای دلشو خالی کرد خانمها هم حمایتشان می کردند منم سعی کردم یک منبر شیرین براشون برم دو سه روایت خواندم گفتم اگر مسلمان هستید نظر اسلام این است و انها البته در مقابل روایات ساکت بودند و شنونده خوب! راننده که خیلی با من احساس راحتی کرد شماره تلفنم را گرفت و تادرمنزل آورد. : اشک و گریه برحال این مردم خوب ✍رضابازیارمنصورخانی https://eitaa.com/joinchat/1502281752C6fd84a776f