مخوان ز دیرم به کعبه زاهد،
که برده از کف دل من آنجا
بهناله مطرب، بهعشوه ساقى،
بهخنده ساغر، بهگریه مینا
به عقل نازى حکیم تا کى،
به فکرت این ره نمىشود طى
به کنه دانش خرد برد پى،
اگر رسد خس به قعر دریا
چو نیست بینش به دیده دل،
رخ ار نماید حقت چه حاصل
که هست یکسان، به چشم کوران،
چه نقش پنهان چه آشکارا
ربوده مهرى چو ذره تابم،
از آفتابى در اضطرابم
که گر فروغش به کوه تابد
ز بىقرارى درآید از پا
در این بیابان ز ناتوانى،
فتادم از پا چنانکه دانى
صبا پیامى ز مهربانى
ببر ز مجنون به سوى لیلا
همین نه مشتاقِ آرزویت،
مدام گیرد سراغ کویت
تمام عالم به جستوجویت،
به کعبه مؤمن به دیر ترسا