💎هم آقایون بخونند هم خانمها 🌱شهید حاج آقا حسن بهشتی نژاد امام جمعه موقت اصفهان نقل مي‌كرد كه پدرشان (حاج آقا مصطفي بهشتي)همراه يك گروه براي زيارت بارگاه امام حسين عليه السلام عازم كربلا مي‌شود. در لب مرز رئيس گمرك مي‌گويد كه: مي‌خواهم خانمت را ببينم تا او را با عكسش تطبيق دهم. اين حرف به حاج آقا مصطفي بهشتي برمي خورد و مي‌گويد: يك خانم بيايد و اين تطبيق را بدهد. اما مسؤول گمرك مي‌گويد: نه! خودم مي‌خواهم اين كار را بكنم. اين مسئله باعث ناراحتي شديد اين عالم متقي مي‌شود و مي‌گويد: من اجازه نخواهم داد شما خانم مرا ببيني. . او هم مي‌گويد: من هم نمي گذارم كربلا بروي. بقيه افراد، خانمشان را نشان گمركچي دادند و ايشان هم به مدت سه روز صبر مي‌كند و سرانجام لب مرز «السلام عليك يا ابا عبدالله» مي‌گويد و به منزل آية الله اشرفي اصفهاني در كرمانشاه برمي گردد. ايشان از او مي‌پرسد كه چرا نرفتي و او پاسخ مي‌دهد كه لب مرز به چنين مسئله اي برخورديم و ديديم كه اين زيارت همراه با گناه است، لذا از خير زيارت گذشتيم. او بعداً عازم اصفهان مي‌شود و آنجا هم از او سؤال مي‌كنند و او قصه را تعريف مي‌كند. آقازاده او (شهيد حاج حسن بهشتي نژاد) مي‌گويد: آقاياني كه رفتند كربلا، دسته جمعي برگشتند و به منزل پدرمان آمدند. من نمي دانم كربلا چه صحنه اي بوده، خصوصياتش را براي ما نگفتند كه چه بوده است، اما همه شان آمدند منزل پدرم و گفتند كه ما به كربلا مشرف شديم و حاضريم ثواب كربلايمان را به شما بدهيم و شما ثواب كربلاي نرفته تان را به ما بدهيد. اين آدم باتقوا (حاج آقا مصطفي بهشتي) بعداً موفق به سفر مشهد مي‌شود و برمي گردد و مدتي زندگي مي‌كند و سپس بيمار مي‌شود و از دنيا مي‌رود. شهيد حاج حسن آقا بهشتي امام جمعه موقت اصفهان به من (قرائتي) مي‌گفت: لحظه اي كه پدرم جان مي‌داد من بر بالين او تنها بودم. نفس آخر را كه كشيد به ساعت نگاه كردم و روي يك كاغذ نوشتم مثلاً دوشنبه ساعت دو و بيست دقيقه بعد از نيمه شب و آن را توي جيبم گذاشتم و فاميل‌ها را از خواب بيدار نكردم. مقداري گريه كردم و قرآن خواندم و پارچه اي را روي او كشيدم. فردا فاميل جمع شدند و چون از محبوبين اصفهان بود، مراسم تشييع جنازه و دفن و كفن و ختم را با شكوه برگزار كرديم. حاج حسن آقا بهشتي به من گفت: بعد از مدت‌ها يك جواني به من رسيد و گفت كه پدر شما يك چنين شبي و چنين ساعتي و چنين دقيقه اي جان داده است. من بلافاصله مچ او را گرفتم و گفتم كه: شما كي هستي و اين ساعت و دقيقه را از كجا مي‌گويي؟ آن جوان در برابر اصرار و پافشاري من گفت: واقعش من در عالم خواب رفتم زيارت امام رضا عليه السلام، وقتي كه داشتم وارد حرم مي‌شدم امام رضا عليه السلام از ضريح بيرون آمد و رفت. من گفتم آقا كجا داريد مي‌رويد؟ ما زوار شما هستيم. حضرت فرمود: «هر فرد بااخلاص و باتقوايي كه زائر ما باشد، در دقيقه آخر حيات، ما به بازديد او مي‌رويم. حاج آقا مصطفي بهشتي از علماي اصفهان است و الآن دقيقه آخر عمر اوست. مي‌روم اصفهان و برمي گردم». اين جوان اضافه كرد: من هم نمي دانستم كه حاج آقا مصطفي بهشتي كيست. بعد از خواب پريدم و چراغ را روشن كردم و سخناني كه از امام رضا عليه السلام شنيده بودم روي كاغذ نوشتم و ساعت را هم ثبت كردم، مثلاً دوشنبه ساعت دو و بيست دقيقه بعد از نيمه شب. حاج حسن آقا بهشتي گفت كه من هم نوشته‌ام را درآوردم و ديدم كه مو نمي زند! 📚منبع:خاطره‌هاي آموزنده/ محمدي ري شهري‌ صفحه۴۷ لینک کانال قصص العلماء @ghesasolama