آنقدر که استرس داشتم از حرفاشون هیچی نفهمیدم. _دخترم آقای فرهمند رو رو راهنمایی کن سمت اتاقت! افکارم را از سرم بیرون کردم و بدون آنکه نگاهش کنم به سمت اتاقم رفتم و اونم پشت سرم اومد. اول من وارد اتاق شدم و بعدش اون اومد اتاق من رو تختم نشستم و او روی صندلی کامپیوتر نشست. فک کنم ده دقیقه در سکوت گذشت که انگار اون کلافه شد سر صحبت را باز کرد: _من من وقتی که اونروز فلش رو آوردم خونتون به احساسم مطمئن شدم همش فکر میکردم که رضایت ندید برای آشنایی! منم به حرف اومدم: چرا همچین فکر کردید. _آخه حتی شما یه بارم من رو نگاه نکردید شخصیت مبهمی بودین برام برای همین یکم برای اقدام تعلل کردم. _اینکه چرا رضایت دادم بیاین خواستگاری یه رازه که اگر خدا ما رو قسمت هم کرد بهتون میگم. _جالب شد برام! شما شرطی هم دارید؟ _دلم میخواد صداقت همیشه تو کردار و رفتارتون باشه و زندگیمون رو از اهل البیت(ع) الگو بگیریم همین. و اینکه من قصد ادامه تحصیل دارم و بعدش میخوام شاغل باشم. _اینکه همسرم شاغل باشه برای من مشکلی نداره و تا اونجایی که بتونم کمکتون میکنم. تا اونجایی که بتونم شرط های اول و دومتون رو در تمام زندگیم سعی کردم عمل کن امیدوارم از این به بعد هم بتونم شرط های شما روبه خوبی عمل کنم. بعد از نیم ساعت که نفهمیدیم کی گذشت از اتاق خارج شدیم.همه نگاه ها سمت ما چرخید بعضی نگاه ها پر از خواهش بعضی از نگاه ها هم سوالی! پدر آقای فرهمند:خب دخترم چی شد بالاخره عروس ما میشی؟ پدرم میدانست جوابم چی هست نگاهی به او کردم که اطمینان را از چشمانش ببینم و زبانم نمی چرخید که حرفی بزنم. مادرش رو به من گفت:دخترم این سکوتت به معنی رضایته؟ من فقط به پدرم نگاه کردم و لبخند ملیحی زدم. _پس مبارکه! بعدش صدای صلوات جمع بلند شد. بعد از اینکه یه صیغه محرمیت بین من و علی جاری شد مهمان ها رفتند . به اتاقم رفتم و روی تخت نشستم همه چی نشه برق و باد و گذشت چی شد اصن؟ یعنی من الان همسرِعلی هستم؟ تو همین فکر ها بودم که صدای پیامک گوشیم بلند شد. _بانویِ من در چه حاله؟ باورم نمیشه این مرد همونیه که به صورتم هم نگاه نمیکرد. من بعد از صیغه محرمیت برای اولین بار به صورتش زل زدم! بهش جواب دادم: بانوی شما در حال فکر کردن به اتفاقات چند روز پیشه. _عه پس خوبه همسرم بانوی متفکریه فقط هر وقت خواستی فکر کنی همسرت تو اولویت باشه. _بله بله حتما دیگه چی جناب؟ _حالا مورد دیگه ای یادم اومد بهتون اطلاع میدم شما فعلا به مغزتون فشار نیار! تو شوک حرفایش بودم که شب بخیر گفت و منم با لبخند شیرینی که از لبام پاک نمی شد جوابش را دادم و با حال خوب به خوابی شیرین رفتم.