🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۵۴ تا چند دقیقه به دستی که بوسیده بود خیره شدم و لبخندی دلنشین روی صورتم شکل گرف
روز ها می گذشت گاهی از تنهایی گریه ام می گرفت گاهی از خوشحالی اشک از چشمانم سرازیر می شد. علی اکبر چند سالی می شد که لباس سبز سپاه را برش می کرد روز اول که با لباس سبز سپاه دیدمش شب را از خوشحالی فقط گریه می کردم. گاهی ماموریت های چند ماهه می رود و چند ماه من او را نمی بینم.ولی چه میشه کرد دنیا به من یاد داد که صبوری کنم. یک روز که در دانشگاه مشغول تدریس بودم صفحه گوشی ام روشن شد و می لرزید زیرا همیشه در کلاس بی صدایش می کردم بدون اینکه ببینم چه کسی تماس گرفته است گوشی را در کیفم گذاشتم و ادامه تدریسم را ادامه دادم بعد از نیم ساعت کلاسم تمام شد. به سمت در که می رفتم شاگردانم هم به دنبالم آمدند تا سوالاتشان را جواب بدهم. نازنین یکی از شاگردانم بود که حجاب خوبی نداشت او هم با من می خواست از دانشگاه خارج شود با هم هم قدم بودیم و او سوالاتش را می پرسید و من هم جواب می دادم که علی اکبر را با لباس سپاهی اش رو به رویم دیدم. لبخندی به رویش زدم. _سلام پسرم اینجا چی کار میکنی؟ او هم جواب لبخندم را داد و گفت _اومدم دنبالت بریم خونه آقاجون اصلا نازنین را از یاد بردم که کنارم ایستاده بود نگاهی به او‌ کردم. دختر سفید پوستی بود ولی حالا صورتش قرمز شده بود. فکر کنم خجالت کشیده بود. لبخندی به رویش زدم و گفتم _نازنین جان ایشون پسرم هستن و نگاهی به علی اکبر کردم و دیدم که او هم معذب است گفتم _خانم رهنورد یکی از بهترین شاگرد های من هست هر دو هم زمان به هم گفتند _خوشبختم! لبخندی بهشان زدم. و پس از خداحافظی از نازنین به سمت ماشین رفتیم. و هنگام سوار شدن گفتم _میگم خب شب می رفتیم خونه آقاجون که تو هم لباست رو عوض می کردی. نگاهش کردم که در فکر رفته بود. _علی اکبر! اینبار بلندتر صدایش زدم که گیج نگاهم کرد. که با تعجب حرفم را تکرار کردم که گفت _گفتن یه مهمان میخواد براشون بیاد ما باید زودتر بریم تا بریم خونه دیر میشه. _آهان به صورتش دقیق شدم ولی پس از چند دقیقه چیزی توانستم درونش کشف کنم و بی خیالش شدم.