دستی به کت‌وشلوار دامادیِ غلام‌رضا کشیدم و دلم تکه تکه شد. بابای غلام‌رضا دست روی قلبش گذاشت و زیر لب ألا بذکر الله تطمئن القلوب خواند: «پارسال برج پنج عقد کرد. خیلی هم‌دیگر را دوست داشتند. کت‌وشلوار خودش را خرید. کت‌وشلوار من را هم خرید. همینی که آویزان است. برای گرفتن جشن عروسی باید می‌آمدیم خوزستان. همه‌ی فامیل خوزستان‌اند. زنگ زدیم به فامیل‌هایمان که در تدارک تالار باشند اما نوبت خالی پیدا نمی‌شد. کار را سپردم به باجناقم. بنده‌ی خدا هم پیگیر شد که یک تالار برای آبان ماه جور شود. ساعت شش و نیم یا هفت عصر شنبه بود. ما سپرده بودیم تالار پیدا کنند و منتظر خبرش بودیم که غلام‌رضا ساعت هشت شب به خانمش پیام داد «ما پادگانیم»، بچه‌های نیروی انتظامی از بچه‌های سپاه کمک خواسته بودند. حفظ امنیت و جان مردم در میان بود. ساعت نه و نیم غلامرضا دوباره به خانمش پیام داد اما این پیامش دلمان را ریخت. نوشته بود «توی صحنه‌ی درگیری هستیم. مواظب خودتان باشید.» سریع شماره‌اش را گرفتم اما جواب نداد. 🌸 کاری از دوست عزیزم، خانم حنان سالمی، خبرنگار خبرگزاری فارس 🌸 روایت کامل در لینک زیر http://fna.ir/1rtw81 @behesht_media