مثل اینکه ما را ساخته اند برای اینکه شب و روز، برسیم به دلخواهِ《 خود》 مان. اصلاً هدف آفرینش ما، بادکردن همین خود است انگار! ما کاری جز این نداریم! تک فرزندمان بچه ی دیگری میخواهد. فقط دلش نیست که اینرا میخواهد، خدا او را اینطور آفریده. کنار یک بچه ی دیگر آرام میگیرد. وقتی با بچه ی دیگر بازی میکند انگار گذر زمان را حس نمی کند. اصلاً گویی مثل گُلِ اول صبح تا آخرشب، بازست و باطراوت. ما خودمان هم که بچه بودیم بچه ی دیگری می خواستیم. چقدر التماس میکردیم که مادرمان برایمان بچه بیاورد! فکر میکردیم لک لک ها بچه می آورند برای مادرها. چقدر ناراحت بودیم از دستِ لک لک های تنبل! حالا که پدر شده ایم یا مادر "خود" مان هزار بهانه می آورد برای بچه نیاوردن. ما هم که تسلیم محض "خود"یم. امروز،بچه ها حسابی از دست لک لک ها عصبانی اند. گمان نمی کردم این "خود" "خدا"یی باشد با این همه قدرت که حتی مهرمادری و محبّت پدری را هم تسلیم خودش کند. و چقدر نیرنگ دارد این "خودِ" خدا شده! برای همه ی عمرمان بهانه تراشیده و برایمان کنار گذاشته تا هیچ گاه حتی خیالِ بچه های بیشتر را نکنیم. یکبار قیافه ی یک مربّی دلسوز و عاقل را می گیرد و میگوید: "تربیتِ یکی، راحت تر از تربیت دوتا و تربیت دوتا راحت تر از تربیت چندتاست". وقتیکه میبیند در گیرودارِ تربیت تک فرزند مانده ام و دارم میفهمم که بچه ها بازوی تربیت ما هستند می گوید: "مگر چند روز در این دنیایی که میخواهی خودت را گرفتار بچه کنی؟" کنی دنبال خوشیِ دنیا میروم اما وقتی سرم به سنگ میخورد و می خواهم به هوش بیایم میگوید: "تو در خرج خودت مانده ای بچه بیاید مگر آب و نان نمیخواهد؟" ما عقلمان را هم دادیم به دست "خود". کارهایمان را که نگاه میکنیم از طنز تلخی که دارد نمیدانیم بخندیم یا گریه کنیم. ما سالهاست که تصمیم گرفته ایم با عروسک و عکس جای خالیِ بچه های دیگر را برای بچه هایمان پر کنیم. کسی به ما نگفت که شما وقتی گرسنه می شوید مگر با تماشای نقاشی غذا سیر میشوید که بچه ها با عروسک و عکس، آرام بگیرند؟ بی عقل شدن عاقبتِ کسی است که از دایره ی ولایت تو بیرون رود و "خود"پرست شود. "خود" خدا را از زندگی ما برداشت. خودش را گذاشت به جای او. ما را مشرک کرد و دغدغه مندِ رزق و روزی. هرچه خدای تو گفت که روزی شما و فرزندانتان را من میدهم باور نکردیم. پشت پرده ی باورنکردن ما چیست؟ خدا دروغگوست؟ ناتوان است؟ نیازمندست؟ یا قصّه، چیز دیگریست؟ تو بگو بلند هم بگو که بچه های ما زندانیِ شرک ما هستند. شاید به غیرتمان بربخورد و بیدار شویم. بچه ها چقدر مظلوم اند! ما چقدر ظالمیم! دیگر از "خود"م بدم می آید با این "خود"پرستی ها چه بلاها که بر سر بچه ها نیاورده ایم! درکودکی، پیرشان کردیم گویی در چند بهار زندگی خویش ده ها خزان دیده اند این معصوم ها. اصلاً حوصله ندارند از بس که ظلم دیده اند از ما. ما اگر تازیانه بر تنشان نزدیم روحشان را با تازیانه های خودخواهی خویش سیاه کردیم. با چشم کور هم میشود جای سیاهی ها را دید. راه برون شدن از نجاستِ این شرک غرق شدن در ولایت توست. ما را اسیر محبت خویش کن تا برَهیم از بند این "خود"های خدا شده. 📚 "بازی" چه محراب خوبیست برای عبادت-محسن عباسی ولدی