، که ادعای خدایی می کرد و مردم را بنده خویش می دانست، روزی به استراحت مشغول بود. برای او،ظرفی از آورده بودند. ، خوشه ای از برداشته و حبّه های سبز و شفاف آن را به دهان می گذاشت. در آن هنگام در مقابل او ظاهر شد، کسی که او را ندیده بود و نمی دانست چگونه توانسته است به خلوت کاخ راه یابد. پس، از خوردن دست کشید و پرسید: ـ تو کیستی و چطور به اینجا آمده ای؟! مرد ناشناس، با صدایی غریب و وهم آلود، پاسخ داد: ـ هستم؛ ! بر خویشتن لرزید. ظرف انگور را که در کنارش بود، عقب برد و دست ها را روی زمین ستون کرد. این گونه، می توانست اندام های خود را مخفی بدارد. لبهایش که داشت و رنگ پریده می نمایاند، تکان می خورد و کلماتی نامفهوم، از بین آنها خارج می شد. ، بلند سر داد و گفت: تو ترسیده ای! به زحمت پاسخ داد:آری، چون منتظر تو نبودم. بعد، بدون آنکه بتواند به چهره نگاه کند،پرسید: برای چه پیش من آمده ای؟! دست به ظرف انگور دراز کرد، را برداشت و مقابل نگاه نگه داشت و پرسید: آیا کسی می تواند این انگور را به خوشه ای از گرانبها تبدیل کند؟ بدون درنگ پاسخ داد: نه کسی نمی تواند. ، با و جادوی خویش، کاری کرد که به چشم به تبدیل شود! ای از . در حالی که بسیار حیرت زده شده بود،گفت: آفرین بر استادی و تو باد! خوشه انگور را به درون ظرف پرتاب کرد و با همان ، در حال حرکت، یک محکم به زد با شدتی که سر پایین کشیده شد و نوک با زمین برخورد کرد. بار دیگر، بلند خود را سر داد و گفت: ای بیچاره! من با این و توانی که می بینی، از خدا شدم و به قبولم نکردند. تو چگونه با این خودت، می کنی؟! -------------------------------------------- از اینکه کانال را در پیام رسان به دوستانتان نیز می کنید بسیار ممنون هستیم. 👇👇👇 @latayeff