خاطرات
نماز صبح را که خواند، از سر سجاده بلند نشد. نشسته بود همان جا رو به پنجره. بیرون را نگاه می کرد و زیر لب دعا می خواند.
بچه انگار خوابش برده بود یا از بس که ناله کرده بود، دیگر توان نداشت. سید محمود، نشسته بود همان جا کنارش و دست های کوچک و لاغر او را توی دست نگه داشته بود. مادر دیگر طاقت نگاه کردن به صورت رنگ پریده و لاغر بچه را نداشت.
چشم هایش را بست. اما اشک از لابه لای مژه هایش، روی صورتش لغزید. زیرلب گفت: خدایا، من پسرم را از تو می خواهم. فکر کرد: پسر اولشان هم همین طور از دست شان رفت. آن روز دکترها گفته بودند چاره ای نیست و او و سیدمحمود شاهد مرگ پسرشان شده بودند. وقتی باز حامله شده بود، با سیدمحمود به پابوس امام رضا(ع) رفتند. یادش نرفته بود همان جا از دور وقتی گلدسته را دیده بود، از آقا خواسته بود تا به آن ها پسری بدهد که اسمش را محمد بگذارند. بعد هم توی حرم، نماز خوانده بود و از خستگی خوابش برده بود. چشم که باز کرده بود، دیگر خسته نبود. دلش آرام گرفته بود.
مثل این که پسری خواهد داشت که اسمش محمد است. و حالا محمد کوچکش باز مریض بود. چند روز بود که تبش قطع نشده بود. دکتری هم که هفته ای یک بار به ده می آمد، معاینه اش کرده بود. دارو داد و آخر سر گفت کاری از دستش برنمی آید مادر یک بار دیگر بیرون آمد. فکر کرد کاش می توانست محمدش را به حرم امام رضا(ع) برساند.
فکر کرد اگر می توانست خودش را به حرم برساند، حتما پسرش را شفا می داد.👇