برشی از کتاب«مرا با خـودت ببر» رمان عاشقانه از زمانه و کـرامات امام جــواد علیه‌السلام ام‌جیـران گفت: «چرا امام را به ما نشان ندادی؟ ما در این سفر نتوانستیم ایشان را ببینیم!» 🟢 گفتم: «امام همان جوانی بود که در عرفات همراهم بود!» ام‌جیران به صورتش زد و گفت: «عجب چهره گیرایی داشت! با خودم گفتم ابراهیم چه رفیق زیبا و متنی پیدا کرده است!» ابراهیم اشکش را پاک کرد. دوست داشتم آن ماجرا مکتوم و سر به مُهر بماند، اما نشد. اگر در عرفات، ناخواسته با ابوالفتح و ام‌جیران رودررو نمی‌شدم. شاید کارم به این جا نمی‌کشید 🟠 ابن‌خالد گفت: «لابد آن هم حکمتی دارد! باید دید حکمتش چیست! از طرفی این افتخار را داشته‌ای که چند روز با امام باشی و بالاترین لذت‌ها را بچشی و عجایبی را ببینی! حالا این روزها باید این روی سکه را هم شاهد باشی و شکیبایی کنی! برای کسی که چراغی به همراه دارد، ظلمت سیاه چال بی‌معناست! همه این ماجرا زیباست! این بود همه آن چه می‌دانستم. نمی‌دانم این ماجرا چگونه در دمشق مشهور شد و به گوش خبرچینان و مفتشان و جاسوسان رسید! برایم مهم نیست. امیدوارم کنجکاوی‌ات ارضا شده باشد چنانچه دیگر به سراغم نیایی ناراحت نمی‌شوم. از آن عنایت برخوردار شدم و شکرگزارم! 🛍️ دریافت کتاب از سایت به‌نشر B2n.ir/q41673 www.behnashr.com (ع) @behnashr