🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🤲عمریست که رزق ما می رسد از کویِ شما🤲 ❣قسمت اول ✨به شکوه نام یگانه دختر کاروان همیشه جاری عصمت، حضرت فاطمه معصومه(سلام الله علیها) تقدیم نگاه پرمهرتان. 🍁شیهه ممتد اسب، خرمن موهای سیندخت را از میان دست های کنیز بیرون کشید. نیمی از موها بافته شده و نیم دیگر معلق مانده در میان حریری بود که بر سر انداخته و با شتاب دور سر می چرخاند. صدای کنیز در کپر پیچید: _شاهزاده! موهایتان! کار شما هنوز تمام نشده! سیندخت چین های دامنش را بالا گرفت. _شیهه را نشنیدی مگر؟ سمند دارد صدایم می کند! به گمانم اتفاقی افتاده! کنیز نفسی را که در سینه حبس کرده بود، رها کرد و به گام های بلند و پرشتاب سیندخت چشم دوخت. رفتنش را تا بیرون کپر و تا رسیدن به سمند، دنبال کرد. چهل و سه روز می گذشت از روزی که مولا خلیل، دست سیندخت را در دستش گذاشت و گفت: _جان تو و شاهزاده!این دختر، مصیبت دیده. طوفان یاغیان او را از پای درآورده چنان تیمارش کن که به زندگی برگردد. او را اگر زنده کنی، آزادی. می توانی به روم بروی یا به هر نقطه حجاز که دلت بخواهد. خرج رفتنت هم بر عهده قبیله خواهد بود. شاهزاده بَرات آزادی او بود. بعد از این قول و قرار میان کنیز و مولا خلیل، جان او شده بود جان شاهزاده. لحظه ای از او غفلت نمی کرد و از هیچ کاری برای راحتی اش دریغ نداشت. دستی که سیندخت در میان موهای سمند کشید، نه دست نوازش، که علامت پرسشی دلجویانه بود. _چه شنیدی مادیان من؟! باد بوی چه کسی را به مشامت رسانده که این چنین پریشان صدایم کردی؟ امتداد نگاه سمند را دنبال کرد. چشمش به سرخی شفق افتاد و آه کشید.(کیارش! خورشید مَرو را نگاه کن. سیندخت به سویت خواهد آمد. حتی اگر پدرش در سینه بیابان حجاز آرمیده باشد. بی اختیار نم اشک را روی گونه های خود دریافت. بیش از چهل روز می شد که در عزای پدر، تمام غروب ها را با اشک سپری می کرد. امروز اما حالتی دیگر داشت. در چشم های سمند به جستجویی غریب برآمده بود. یقین داشت که سمندش او را بی جهت از کپر بیرون نکشانده است. دلش از صبح گواهی خبری را می داد. (اما کیارش از کجا بداند که من کجای دنیا هستم؟ جز او چه کسی می تواند برایم چشمه خبر باشد؟) در چشم های سمند، شترانی را می دید که به قبیله نزدیک می شدند. در زلالی چشم ها عمیق شد. این بار نگاهی دقیق تر لازم نبود؛ صدای زنگوله شتران به وضوح شنیده می شد. از پشت تپه، کاروانی به او نزدیک می شد. هیجان زده سر برگرداند: _سمند! تو هم می بینی؟! کاروانی به اینجا می آید. برای همین صدایم کردی. ادامه دارد... ✨✨✨✨✨ 💐السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّهَ وَلِیِّ اللّٰه 🕊💖 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/behshtshohada 🕊💖