🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
. 🕊🕊🕊🕊 #داستان_واقعی #نسل_سوخته #قسمت ۴ *..**┈┈•••🍃🌸🍃•••┈**..* 😧مات و مبهوت ... پشت در خشکم
. 🕊🕊🕊🕊 ۵ ➰➰➰🌱🌸🌱➰➰➰ 💭 نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه؛ ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد. - فضلی این چه ساعت مدرسه اومدنه؟از تو بعیده 😳 👈با شرمندگی سرم رو انداختم پایین؛ چی می تونستم بگم؟ راستش رو می گفتم شخصیت پدرم خورد می شد . دروغ می گفتم شخصیت خودم. جلوی خداجوابی جز سکوت نداشتم 👈چند دقیقه بهم نگاه کرد 👁👁 - هر کی جای تو بود الان یه پس گردنی ازم خورده بود. زود برو سر کلاست. برگه ورود📜 به کلاس نوشت و داد دستم - دیگه تاخیر نکنی ها - چشم آقا ...  و دویدم سمت راه پله ها 👈اون روز توی مدرسه اصلا حالم دست خودم نبود با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم⁉️ 🔅مدرسه که تعطیل شد پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود سعید رو جلوی چشم من سوار کرد اما من... وقتی رسیدم خونه پدر و سعید خیلی وقت بود رسیده بودن زنگ در رو که زدم مادرم با نگرانی اومد دم در🚪 - تا حالا کجا بودی مهران؟ دلم هزار راه رفت 〽️نمی دونستم باید چه جوابی بدم اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم چی گفته و چه بهانه ای آورده سرم رو انداختم پایین - شرمنده ...😥 🔰اومدم تو  پدرم سر سفره نشسته بود سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد👀 به زحمت خودم رو کنترل کردم - سلام باباخسته نباشی ♨️جواب سلامم رو نداد لباسم رو عوض کردم ،دستم رو شستم و نشستم سر سفره دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد ⏪- کجا بودی مهران؟ _چرا با پدرت برنگشتی؟ _ از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه فقط ساکت نگام می کنه👁👁 ♨️چند لحظه بهش نگاه کردم  دل خودم بدجور سوخته بود اما چی می تونستم بگم؟ روی زخم دلش نمک بپاشم یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست  و از این به بعد باید خودم برم و برگردم🚶♂ ⭕️- خدایامهم نیست سر من چی میاد خودت هوای دل مادرم رو داشته باش سینه سپر کردم و گفتم:⤵️ - همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان منم بزرگ شدم  اگر اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم 🙂 ↩️تا این رو گفتم دوباره صورت پدرم گر گرفت با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرد - اگر اجازه بدید؟؟!!😲  باز واسه من آدم شد مرتیکه بگو Ⓜ️زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت و بقیه حرفش رو خورد  مادرم با ناراحتی و در حالی که گیج می خورد و نمی فهمید چه خبره سر چرخوند سمت پدرم 👈- حمید آقا این چه حرفیه؟ همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب 🍥 👈- پس ببر بده به همون ها که آرزوش رو دارن سگ خور صورتش رو چرخوند سمت من - تو هم هر گهی می خوای بخوری بخور مرتیکه واسه من آدم شده 😠 و بلند شد رفت توی اتاق گیج می خوردم نمی دونستم چه اشتباهی کردم که دارم به خاطرش دعوا میشم 🌀بچه ها هم خیلی ترسیده بودن😱 مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش از حالت نگاهش معلوم بود خوب فهمیده چه خبره یه نگاهی به من و سعید کرد 🔅- اشکالی نداره چیزی نیست شما غذاتون رو بخورید🍛 اما هر دوی ما می دونستیم این تازه شروع ماجراست ... 〰〰🌼〰〰🌼〰〰🌼〰〰🌼 ♻️ادامه دارد... 🔜♻️ 🕊🕊🕊🕊