می‌دَوی و ... می‌گردی و .... دست و پا می‌زنی و ... بی‌خواب می‌شوی و ... تمام استخوانت درد می‌گیرد و ... تمام جانت لِه می‌شود و ... ✍ تازه صبح جمعه‌ای، تنهایی به استخوانت می‌زند! و می‌رسی به آنجا که ؛ کــــــــــــــاش من هَمـــــــــــه بودم! و با همه‌ی دهان‌ها تو را صدا می‌زدم! و با همه‌ی پاها، برایت می‌دویدم! و با همه‌ی چشم‌ها، برایت نمی‌خوابیدم! و با همه‌ی قلم‌ها، برایت می‌نوشتم! و با همه‌ی ..... کـــــــاش من همه بودم و با همه‌ی اشکها برایت می‌گریستم! بی تو من، به اوجِ حسرتی نگفتنی، رسیده‌ام!