هم که یادت هست، خود بابا به همه ما سفار ش هایی کرد
اماا وقتی خواهرم آماد و گفت: بابا دلم میخواهد یکی از برادرهاا را کفیل من قرار بدهی، تو هی خیره خیره نگاه کردی اما من دلم میخواست زینب مرا انتخاب کند. بابا صدا زد عباس هم بیاید.
زینب هم آمد. بااباا فرمود: دخترم دلت میخواهد عبااس را کفیلت کنم؟ زینب گفت: آره بابا. این همه ساال دلم میخواست تلافی کنم.
ابی عبداللله اجاازه نداد. بغلش کرد و فرمود
تو پرچمدار منی. اگر پرچمدار زمین بخورد یعنی
دیگر همه چیز تمام است. تا تو هستی بچه ها دلشان خوش است.
ای دلخوشی حرم منو تنها نذار
پا رو دلم نذار، زینبو تنها نذار
یک وقت دید دختری خسته، خراماان خراماان دارد میآد،
مشکی را هم دنبال خودش روی زمین میکشد. نگاه کرد دید سکینه است، خوشحال شد، آخه این دختر هر وقت خواسته ای داشت یک جوری با بابا حرف میزد که ابی عبدالله نه نمیگفت،
خیلی هم عمویش را دوست دارد. میدونه آرزوی عمویش اینجاا چیست.
جلو آمد و گفت دیگر حسین نتونست بهانه ای بیاورد؛ صادا زد: برادرم، اگه میخواهی بروی، برو اماا آب بیاور. خوشحال شد. مشک را به دوش انداخت. تا سوار شد چهاار هزار نفر محااصره اش کردند. فقط اینطور بگویم: