🔴
#زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به
#قلم_ایشان، قسمت ۷۹:
🔸... چند روزى گذشت. يک روز، مادرم يک مهر و تسبيح، به يک جانماز گذاشت و گفت: «اينها را به خدمت حاجآخوندآقا ببر؛ كه در گردن ما خيلى حق دارد؛ به اضافۀ اين كه استاد تو هم هست و احترام استاد، واجب است.» من آنها را به مكتب برده، به حاجآخوندآقا سلام دادم و جانماز را با احترام، جلو او گذاشتم. خدا رحمتش كند. تبسّمى كرد [و] با آن حالت روحانى گفت: «ما به زحمت شما راضى نبوديم.» گفتم: «آقا! قابل ندارد. ما بايد بيشتر از اينها به شما خدمت كنيم.»
🔸روز بعد، يک مهر و تسبيح، مادرم داد. به خدمت پهلوانصفدر بردم. او هم از من تشكّر كرد و از من پرسيد كه شيرخدا! از امام رضا ـ عليه السّلام. ـ خواستى كمكت كند تا يک پهلوان باشى؟ با شرمندگى گفتم: «آرى پهلوانصفدر!» گفت: «من هم پهلوانیام را از امام رضا ـ عليه السّلام. ـ گرفتهام. بعد، جريانش را به تو تعريف میكنم.» اين، دومين بار بود كه پهلوانصفدر مىگفت: «من هر چه دارم، از امام رضا ـ عليه السّلام. ـ است و پهلوانیام را از آن حضرت گرفتهام.» خيلى دلم میخواست بدانم چگونه پهلوانیاش را از امام رضا ـ عليه السّلام. ـ گرفته؛ ولى برايم تعريف نكرد.
🔸باز آن روز، پهلوانصفدر بعضى از فنون كشتى را به من ياد داد و گفت: «بدون تعطيلى بايد هر روز بيايى و كارَت را ادامه دهى.» گفتم: «چَشم.»
🔸من هر روز به مكتب حاجآخوندآقا رفته، درس قرآن میخواندم و هم به خانۀ پهلوانصفدر رفته، فنون كشتى را ياد میگرفتم و هم در خانه به مادرم كمک مىكردم و هم روزى چند ساعت در كارخانه، خردهكاریهاى آنجا را انجام میدادم. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۹۴ و ۹۵.
🔗 عضویّت کانال