🌿سـد خـون🌿 --دیروز پسر تیمور قصابو دیدم،گفت آگا زخمی شده. خاله نگران زد تو صورتش --خدا مرگم بده چرااا؟ گلاره نگران گفت --نمیدونم ننه. خاله غرولند کنان از اتاق رفت بیرون و گلاره روکرد سمتم --بچه هات چی میشن کژال؟ تلخند زدم --گفت حق ندارم بیارمشون. نگران گفت --آخه اینجوری که نمیشه؟ بغضم شکست --نمیدونم گلاره به خدا همش فکرم درگیر بچه هامه ولی دستم به هیچ جا بند نیست.... سر سفره دوتا لقمه کره عسل بیشتر نتونستم بخورم. خاله اصرار داشت بیشتر بخورم ولی من نمیتونستم. خاله عصبانی رو کرد سمتم --حالا تو اگه گشنه بمونی بچه هات سیر میشن؟ پشکو معترض گفت --ولش کن زن چیکار این دختر داری، یه لحظه خودتو بزار جای کژال ببین میتونی؟ خاله حرفی نزد و به غذا خوردنش ادامه داد روبه خاله لبخند زدم --خاله جان میدونم نگرانمی ولی به جان خودم نمیتونم بخورم. با گریه سرشو بلند کرد --بمیرم برات خاله میدونم چه حسی داری ولی خب منم به فکر خودتم نمی‌خوام از پا بیفتی.... غروب بود و خاله رفته بود مطبخ و گلاره رفته بود خونش. بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن. انگار صد سال بود بچه هامو ندیده بودم. اون لحظه دلم میخواست تموم عمرمو بدم ولی بتونم یه بار دیگه بچه هامو ببینم. رفتم سمت چمدونم تا لباسامو عوض کنم و با دیدن شلوار کوچیکی که از لباسای بچها تو چمدون جامونده بود گریم بیشتر شد. شلوارو برداشتم و عمیق بوش کردم. داشتم دیوونه میشدم و حالم دست خودم نبود. یدفعه زد به سرم و بلند شدم رفتم سمت اسبم. خاله از مطبخ دوید بیرون و نگران گفت --کژال خاله کجا... بی توجه به حرفش رفتم بیرون. قلبم از ترس تو سینم بند نبود ولی نمیتونستم از رفتن صرف نظر کنم. رسیدم دم عمارت و همین که خواستم از اسب بیام پایین یه بمب خورد جلو پام و از اسب افتادم. آخرین چیزی که دیدم صدای جیغ خاله روژا بود و دیگه هیچی نفهمیدم..... با احساس درد شدید چشمامو باز کردم و خاله ملیحه رو بالاسرم دیدم. همین که دید چشمامو باز کردم سرمو بغل کرد و شروع کرد گریه کردن. از بغلش دراومدم و به دستم که با پارچه بسته شده بود نگاه کردم. بی جون گفتم --خاله. خاله با گریه گفت --درد و خاله، چرا انقدر تو لجبازی دختر؟ نالیدم --چی میگی خاله؟ از جاش بلند شد و همینجور که ظرف سفالیو پر غذا میکرد گفت --قبل اینکه بخوای هر کاری بکنی به من بگو. مشمئز ادامه داد --حالا خدارو شکر کن اون شوهرت بود وگرنه الان باید سیا تنمون میکردیم. نگران گفتم --دیار طوریش شده؟ اخم کرد --نخیر اون سالمه حالا تو یه وقت به خودت فکر نکنیا! خواست از اتاق بره بیرون که صداش زدم --خاله میشه واسم توضیح بدی چیشد؟ برگشت و نشست کنارم. --غروب وقتی دیدم اونجوری هول برداشتی داری میری پیش خودم گفتم این دختره هوای بچه هاشو کرده،واسه خاطر همین پشکورو فرستادم دنبالت. می‌گفت همین که رسیدی دم در عمارت یه بمب درست دومتر اونور تر فرود میاد. از قضا دیار اونجا بود و سریع میاد اسبو هول میده و دستتو می‌کشه تا اسبو سپر کنه، خلاصه تو میفتی زمین و استخون آرنجت درمیره. این نشون میداد که دیار هنوزم منو دوسداره. خاله کنجکاو بهم خیره شد --چته کژال الکی خوشی خاله؟ با ذوق گفتم --خاله یعنی دیار هنوزم دوسم داره. کنایه دار گفت --آره اگه دوست نداشت که ولت نمی‌کرد به امان خدا. حرفای خاله آزارم میداد ولی نمیتونستم حرفی بزنم چون تهش به این نتیجه می‌رسیدم که حرفاش از سر دلسوزیه نه چیز دیگه. با مِن و مِن گفتم --الان حالش خوبه؟ با غیض گفت --بله این طایفه هفت تا جون دارن نگران نباش.... دو هفته از روزی که رفته بودم خونه ی خاله ملیحه گذشته بود و خبری از دیار نبود‌. نمی‌دونستم چه تصمیمی داره و میخواد باهام چیکار کنه. هر روز سر دلتنگی واسه بچه ها گریه میکردم و خاله و پشکو دیگه به این کارم عادت کرده بودن. صبح خاله و عـامو رفته بودن صحرا و من تنها توی خونه بودم. با صدای در از اتاق رفتم بیرون و هرچی گفتم کیه صدایی از پشت در نیومد. کلون در رو باز کردم ولی کسی نبود. همین که سرک کشیدم کنار در یه چیزی محکم خورد پشت سرم و بیهوش شدم... چشمامو باز کردم و اولین چیزی که دیدم صورت دیار بود. با ترس به اتاق خرابه ای که توش بودم نگاه کردم‌. دیار لبخند زد --نگران نباش جز من و تو هیچکس نیست. حرفی نزدم و به زمین خیره شدم. با دیدنش نفرتم نسبت بهش بیشتر شده بود و حس میکردم عشقم بهش سرد شده. ملتمس گفت --چشم ازم نگیر کژال! عصبانی شدم و جیغ زدم --اسم منو نیار! بی توجه به من سیگارشو روشن کرد و چندتا پک عمیق به سیگار زد. تو همون حالت گفت --نمیدونی چی بهم گذشت. با غیض گفتم --نمیخوامم بدونم. برگشت سمتم --دلتنگت بودم کژال. بغض سنگینی بیخ گلومو گرفت و گفتم --یه حرفی بزن که آدم باورش بشه. اومد سمتم و دستمو گرفت.... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️