❄️برای لبخند تو❄️
#قسمت_۸۵
سعید خندید و شروع کرد کف زدن
--بابا ایول،تو چقدر پیشرفت کردی!
مکث کرد و جدی گفت
--ولی اینا هیچکدوم دلیل نمیشه، قبول داری تو مرگ سیا مقصر بودی قبول!
ولی تا حالا فکر کردی چجوری میخوای جواب کاری که کردیو پس بدی؟
حرصی غرید
--داریوش،ناصر مثل بختک افتاده به جون زندگی خواهرم و بچه هاش! میگه تا طلبشو نگیره ول کن نیست،اما من مطمئنم طلبی در کار نیست.
کلافه دست کشیدم تو موهام.
قبل اینکه این حرفارو بزنه با خودم عهد کرده بودم دیگه کار خلاف نکنم ولی تا حرف از زن و بچه ی سیا زد دودل شدم.
--حالا میخوای چیکار کنیم؟
لب گزید و اخم کرد
--میخوام یه گوشمالی حسابی بهش بدم.
مردد گفتم
--فقط گوشمالی؟
خندید
--تو منو چی فرض کردی؟ هرچی باشم قاتل که نیستم!
راست میگفت.سعید حتی با زورگیریم مخالف بود چه برسه به قتل.
تأییدوار سرتکون دادم
--خیلی خب،میسپرم یه چند روز ردشو بزنن...
حرفمو قطع کرد
--نیازی نیست،تو فقط آدماتو بردار بیار بقیش حله....
واسه نماز رفتم مسجد محل و نزدیک یکساعت تو ترافیک بودم تا برسم خونه.
تا آیفونو زدم،آیه سریع در رو باز کرد.
تا در رو باز کردم نگران دوید سمتم و دستمو گرفت
--خوبی؟
دستشو بوسیدم و لبخند زدم
--سلام،آره عزیزم تو خوبی؟
نفس راحتی کشید و رفت نشست رو مبل.
نشستم کنارش و کنجکاو گفتم
--چیزی شده؟
منفی وار سر تکون داد
--نه،فقط از وقتی گفتی میخوای بری دیدن دوست قدیمیت...ترسیدم یه موقع مثل قبل...
لبخند زدم
--نگران نباش! من دیگه اون آدم سابق نیستم.
حرصی گفت
--ولی رفیقات همون آدمای سابقن.
با حالت جدی گفتم
--اشتباه نکن آیه،اونی که عوض شد من بودم،رفیقام هیچوقت عوض نشدن.
حرفی نزد و واسه اینکه از این حالت در بیاد، صدامو بچگونه کردم و سرمو چسبوندم به شکمش
--مامان پس من کی به دنیا میام؟
خندید
--هرموقع بابات بزرگ بشه.
لپشو کشیدم
--اگه فکر کردی بچه بیاد تموم حواستو میدی به اون کور خوندی!
با حالت تعجب
--یعنی من نباید به بچم رسیدگی کنم؟
چشمک زدم
--اول من،بعد اون.
خندید و خواست از جاش بلند شه که با دست نگهش داشتم
--کجا؟
--میخوام شامو آماده کنم.
لبخند زدم
--نمیخواد خودم آماده میکنم...
زنگ زدم به مراد.
به بوق سوم نرسیده جواب داد.
_مخلص داریوش خان.
+سلام مراد خوبی؟کجایی؟
_علیک،نفسی میره و میاد شکر.
زیرسایه ی شما،امر کن؟
+چندتا آدم تو دم و دستگات داری؟
_به فرمایش شما همرو فرستادم پی زندگیشون، موندیم من و یحیی.
+میتونی چهارپنج نفرشونو واسم ردیف کنی؟
_چرا نشه آقا،شما فقط لب تر کن،فقط جسارت نباشه،واسه چی میخواین؟
+کار خاصی نیست،یه گوشمالی ساده اس.
کنجکاو گفت
_پس یعنی تیزی میزی نزارم دم دست؟
+در حد اینکه از خودشون دفاع کنن.
_رو جفت چشام،امر دیگه؟
+خودت و یحیی ام باشید.
_چشم.
تماسو قطع کردم و کلافه تو موهام دست کشیدم.
دلشوره ی عجیبی داشتم.از طرفی پای ناموس سعید در میون بود، از طرفیم نمیخواستم دوباره شاهد قتل کسی باشم.
هرچی که بود، قدرت تصمیم گیری رو ازم گرفته بود و از خدا خواستم هرچی صلاحه پیش بیاد.
رفتم دوش گرفتم و وقتی برگشتم دیدم آیه نشسته جلو آینه داره موهاشو میبافه.
لبخند زدم و رفتم بالاسرش
--چیکار میکنی؟
بافت موهاشو با کش بست و از جاش بلند شد.
از تو آینه بهم خیره شد و لبخند زد
--موهامو میبافم،تو موی بافت خیلی دوست داری!
لبخند زدم و از پشت سر بغلش کردم.
سرمو فرو کردم تو موهاش و دم گوشش آروم گفتم
--تو همه جوره قشنگی!من همه جوره دوستت دارم!
تو همون حالت برگشت. سرشو چسوند به سینم و شروع کرد گریه کردن.
با حالت نگران گفت
--عه آیه،چیشدی یهو؟
--داریوش من میترسم!
--ازچیییی؟
سرشو بلند کرد و با چشمای اشکی بهم خیره شد
--اگه سر زایمان بمیرم چی؟
اخم کردم
--خدا نکنههه!
با گریه ادامه داد
--اگه بلایی سر بچمون بیاد...
انگشت اشارمو گذاشتم رو لباش
--لطفاً ادامه نده!
مکث کردم و گفتم
--قول میدم خودم تا آخرش کنارت باشم.
سرشو انداخت پایین و منم یدفعه رو دستام بغلش کردم که جیغ زد و عصبانی شد.
گذاشتمش رو تخت و همینجور که به حرص خوردنش میخندیدم گفتم
--حیف این آرایش نیست با گریه خرابش کنی؟
خواست حرفی بزنه که با لبم، مهر سکوت به لباش خورد...
«سعید»
یه نفر رو فرستادم یه قرار ساختگی با ناصر ترتیب بده و قرار شد فرداشب تو یه ساختمان متروکه، توحومه شهر محل قرار باشه.
داریوشم زنگ زد گفت آدماش آماده ان.
اولش میخواستم به کیانم بگم ولی بعدش پشیمون شدم.
تازه از حبس برگشته بود،از طرفی بعد از چندسال تازه داشت مزه ی عشق و عاشقیو میچشید و نمیخواستم وارد این بازیای بشه...
«داریوش»
ساعت ۶ عصر بود.
قرار بود بچها ساعت ۱۰ برن سر قرار.
از شدت استرس با پام رو زمین ضرب گرفته بودم که موبایلم زنگ خورد.
دیدم مراده،جواب دادم...
«حلما»
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖