❄️برای لبخند تو❄️ خون جلو چشمامو گرفته بود،نه چشمام درد کشیدنشو میدید،نه گوشام التماساشو می‌شنید. چاقورو از رو گلوش برداشتم،خواستم فرو کنم تو قلبش که لحظه ای که سیارو چاقو میزد اومد تو ذهنم و بغض مثه کنه چسبید بیخ گلوم. یه قطره اشک کافی بود تا همه چی تموم بشه و به جای نیما من بمیرم. سعی کردم خودمو محکم نگه دارم، ولی فایده ای نداشت،چون دستام شروع کرد لرزیدن و جای چاقو تو دستم شل شد. نیما از فرصت استفاده کرد،منو هول داد عقب،چاقورو برداشت و تو یه حرکت خوابوندم رو زمین --حالا دیگه واسه من کری میخونی آره؟ به ثانیه نکشیده،تیزی چاقورو رو سینم احساس کردم و پشت بندش ضربه های بعدی. اون لحظه جمله ی بابام مثل پتک خورد تو سرم --این چاقو سر ستیز با صاحبش داره. نمی‌دونم چرا لحظه ی آخر خوشحال بودم که من به جای اون میمیرم، اون موقع به جای دو نفر، قتل سه نفر به گردنم بود. با ضربه ی محکمی به قلبم نشست،نفس تو سینم حبس شد واسه آخرین بار چشمام بسته شد... «کیان» رسیدیم دم خونه ی سعید. من زودتر رفتم سمت در،ولی همین که دستم رفت سمت زنگ،در باز شد و با چهره ی رنگ پریده ی نیما مواجه شدم. تا منو دید،چاقو از دستش ول شد. نگاهم رو دستا و پیراهن خونیش خیره موند و بهت زده گفتم --تو چه غلطی کردی؟ ترانه همین که نیمارو با اون سر و شکل دید،هین بلندی کشید و از ترس بازومو چنگ زد. دیدم نیما حرفی نمیزنه،عصبانی یقشو گرفتم و غریدم --میگم چه غلطی... یدفعه ترانه جیغ زد --کیان دااااییم! اینو گفت و نیمارو پس زد دوید تو‌خونه. تا ترانه رفت،نیما خواست بیاد بیرون،که هولش دادم تو حیاط و در رو بستم. نگاهم افتاد به ترانه که داشت بالاسر بدن غرق خون سعید جیغ میزد و گریه میکرد. برگشتم سمت نیما،با غیض هولش دادم و محکم کوبوندمش به دیوار زیر گوشش غریدم --بگو تو نکشتیـش! وگرنه به مولا می‌کشمت! دیدم حرفی نزد عصبانی داد زدم --د حرررف بزن عوضیییی! چاقورو از رو زمین برداشتم،گذاشتم بیخ گلوش و با صدایی که حالا از شدت عصبانیت خشدار شده بود داد زدم --میگی یا پا بزارم رو قانون خدا؟ تأییدوار سرتکون داد --میخوای بدونی آره؟ سرشو آورد نزدیک گوشم،آروم و شمرده شمرده گفت --من کشتمشون،هم قباد،هم سعید، زیادی واسم موی دماغ شده بودن! دست گذاشت رو سینم و هولم داد --توام بخوای اینجا واسه من زر زر کنی،راحت از شرت خلاص میشم، چون آب از سر من گذشته... حرفاش دیوونم کرده بود،جوری که متوجه نبودم کشتن یه آدم چه گناه بزرگیه. اما همین که چاقورو بلند کردم خواستم هجوم ببرم سمتش، دست آشنایی دستمو نگه داشت. ترانه با صدایی که از شدت ترس می‌لرزید --جان من نکشش! گریش گرفت --نمیخوام تورو از دست بدم! دستمو کشید --بیا بریم پیش داییم،فکنم داره باهام شوخی می‌کنه،شاید تو صداش بزنی جواب بده... کاش میشد اون لحظه خواب باشه. ولی تیزی جسمی تو کمرم،بهم فهموند اون لحظه واقعیه. صدایی دم گوشم غرید --بهت گفتم موی دماغ نشو. گفت و ضربه ی بعدیو زد جای قبلی. درد بدی پیچید تو کمرم، ولی نمی‌خواستم ترانه بفهمه. واسه همین دستشو محکم گرفته بودم و سعی میکردم دنبالش برم ولی وقتی ضربه ی سومو زد دیگه نتونستم تحمل کنم. دستم شل شد، از درد افتادم رو زمین. نیما نامردی نکرد و یه ضربه ی دیگه زد تو پهلوم. فکنم همون آخری کارمو ساخت،چون چشمام بسته شد و دیگه هیچی نفهمیدم... «داریوش» همین که رسیدم دم خونه ی سعید، از صدای جیغای پی در پی ای که از تو خونه میومد،ناخودآگاه در رو هول دادم رفتم تو. همزمان با بدن غرق به خون و بی جون دونفر از آشناترین آدمای زندگیم‌ مواجه شدم. از پشت یه مردیو دیدم که سعی داشت به سمت یه دختر هجوم ببره و دختره با گریه مقاومت میکرد. خون جلو چشمامو گرفته بود. رفتم سمتش و با یه ضربه پشت گردنش بیهوشش کردم. دختره خجالت زده از من داشت لباسشو مرتب میکرد و چادر خاکیشو سریع انداخت رو سرش. به قدری ترسیده بود که تموم بدنش می‌لرزید و زبونش بند اومده بود. تو اون شرایط نمی‌دونستم باید چیکار کنم. کلافه تو موهام دست کشیدم --خانم می‌دونم الان حالتون خوب نیست،ولی میشه لطفاً بهم بگید کی این بلا رو سر کیان و سعید آورده؟ بی توجه به حرفم با گریه --تو..تو..توروخدا بهشون ک..ک..کمک کنید. رفتم بالاسر سعید،ولی بدنش کاملاً یخ کرده بود،این نشون میداد تموم کرده. با دیدن جای ضرب چاقو رو قلبش حدسم به یقین تبدیل شده بود،که دختره با گریه نالید --دایی سعید مرده. دایی سعید؟! نکنه اون دخترِ همون خواهری باشه که سعید نگرانش بود؟ اگه همون باشه یعنی دختر سیاس؟ با صدای جیغش از فکر دراومدم دوید سمت کیان و سرشو بغل کرد رفتم سمت کیان،دیدم لای چشماشو باز کرده بود ولی حرفی نمیزد و دوباره بیهوش شد. زنگ زدم اورژانس ولی تا اونا برسن دختره از شدت گریه از هوش رفت... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖