🌸برای لبخند تو🌸
#قسمت_۱۱۲
«مهدی»
پرونده رو جلو مهراد باز کردم
--فرشاد صمدی،معروف به اختاپوس با کلی خلاف ریز و درشت که مهم ترینش
۱۵ فقره قاچاق ارز، و بیش از ۱۰۰فقره واردات مواد مخدر و روانگردانه.
کلافه تو موهام دست کشیدم
--ربطش به من چیه؟
خندیدم
--نگو خبر نداشتی که بدجوری خندم میگیره.
مسخره خندید و ادامو درآورد
--هه هه هه! نه خبر نداشتم حالا چی میگی؟
اخم کردم
--خجالت نمیکشی با مأمور قانون اینجوری برخورد میکنی؟
کلافه تو موهاش دست کشید
--بگم غلط کردم خوبه؟ مهدی، جون هرکی دوست داری منو از اینجا خلاص کن،ناسلامتی رفیقمی :/
دستمو به حالت ایست بالا بردم
--وایسا وایسا! ما کی رفیق شدیم، که من خبر ندارم؟
مکث کردم و با اخم ادامه دادم
--بعدشم میخواستی مثل الان که زود پسرخاله شدی با فرشاد زود رفیق نشی، که این بلاهاهم سرت نیاد!
متعجب بهم خیره شد
--چی میگی توووو؟ کی گفته فرشاد رفیق منه؟
دست به سینه پوزخند زدم
--برو!برو خودتو سیا کن بچه!
منفی وار سرتکون داد
--بخدا راست میگم! من و فرشاد فقط باهم همکلاسی بودیم، همین!
جدی بهش خیره شدم
--ولی رفتار امروزت اینو نشون نمیداد؟
خندید
--رفتار امروزم؟ اینکه باهاش دست دادم؟ چیه؟ نکنه انتظار داشتی بعد از چندسال دیدمش یکی بزنم زیر گوشش :/ ؟
خندیدم
--خیر،مثل اینکه تو آدم بشو نیستی.
از جام بلند شدم ولی با حرفی که زد برگشتم
--گندکاریای این مرتیکه فرشاد، به من هیچ ربطی نداره،میگی نه؟ حاضرم بهت ثابت کنم!
همون لحظه یه فکری زد به سرم.
کامل برگشتم سمتش،چشم ریز کردم
--حاضری ثابت کنی؟
بی وقفه حرفمو تأیید کرد
--آره.
با سر حرفشو تأیید کردم
--خیلی خب،حالا که ادعا میکنی با فرشاد رفاقتی نداشتی و از کاراش خبر نداری...باید با ما همکاری کنی!
چند ثانیه بهم خیره شد و یدفعه زد زیر خنده
--همکاری؟ یعنی میگی بیام پلیس شم؟
مسخره خندید و ادامه داد
--بروووووبابا! خدمت به مملکتی که دوزار
نمی ارزه، خریت محضه داداشم!
مکث کرد و بهم خیره شد
--البته دور از جون شماها!
پوزخند زدم
--تو روز روشن جلو مأمور قانون پشت سر نظام حرف میزنی؟ میخوای بدم دهنتو بدوزن؟
خندید
--نه بابااا؟! مگه از این کارام بلدین؟
جدی بهش خیره شدم و فکرکنم مهراد یه نمه ترسید چون خندید
--جونِ داداش شوخی کردم، شما به دل نگیر.
مکث کرد و به حالت اعتراض
--بابا من اصلاً مال این حرفا نیستم،واسه سربازیمم به بدبختی کارت گرفتم.
خندیدم
--مثل اینکه اشتباه متوجه شدی؟
ما ازت نمیخوایم پلیس بشی، فقط میخوایم یه مدتی باهامون همکاری کنی، همین!
متفکر بهم خیره شد
--سیگار داری؟
حق به جانب بهش خیره شدم
--مهراد حالت خوشه؟
تأییدوار سرتکون داد
--آره، ولی واسه فکر کردن واقعا لازم دارم.
نفسمو صدادار بیرون دادم
--خیلی خب،اگه همرات داری میگم بیارن واست...
«ترانه»
امروز یکم حالم بهتر بود.
به پرستار گفتم گوشیمو واسم بیاره.
میخواستم زنگ بزنم به مهراد،تا حال مامانمو بپرسم.
تا گوشیمو باز کردم، با حجم عظیمی از پیام روبه رو شدم.
کلافه گوشیمو بیصدا کردم و وارد قسمت پیامام شدم، ولی همین که متن یکی از پیامارو خوندم، انگار یه نفر محکم زد تو سرم.
تو یه لحظه کل بدنم یخ کرد و بهت زده به صفحه گوشیم خیره شده بودم.
پیام دومو که باز کردم، حدسم به یقین تبدیل شد.
نمیدونم چجوری اون لحظه با وجود سرگیجه زیاد، خودمو رسوندم به اتاق کیان ولی بین راه چندبار خوردم زمین.
در رو که باز کردم، کیان با تعجب بهم خیره شد
--ترانه؟ تو چجوری اومدی؟
لرز بدی تو بدنم داشتم،پاهام کم کم داشتن بی حس میشد ولی خودمو رسوندم به تختش.
با صدایی که به شدت میلرزید
--ت..ت..تو خبر د..د..داشتی؟؟
نگران دستمو گرفت
--ترانه چت شده تو؟از چی خبر دا...
حرفشو قطع کردم
--ت..ت...تو می...می..میدونستی مامانم مرده!
ناخودآگاه اشکام شروع کرد باریدن
--و..و..واسه همین..گ..گ..گفتی منو اینجا نگه دارن!
چهرش رنگ غم گرفت.
جوری که سعی داشت بغضشو پنهان کنه لبخند زد و شونه هامو گرفت
--عزیزم آروم باش! اصلا اتفاقی نیفتاده...
با جیغ حرفشو قطع کردم
--دروووووغ نگوووووووو!
تند تند سر تکون داد
--خیلی خب آروم باش!
بیشتر جیغ زدم
--چراااااااااااا؟
تلخند زدم
--چرا بهم نگفتی؟
با گریه نالیدم
--تو که بهتر از هرکسی میدونستی!
میدونستی من جز اون کسیو ندارمممممم!
خواست بغلم کنه که دستاشو پس زدم
--ولممممم کـــنننن!
با گریه پوزخند زدم
--تو دیگه چرا؟
جیغ زدم
--تو عشقممم بودیییی! زندگیم بودی کیاااان! تو دیگه چراااا؟
کیان همینجور که گریه میکرد دستمو گرفت
--آروم باش عزیزدلم! قربون اشکات برم گریه نکن...
دستمو کشیدم
--نمیخوامممم!
پشت کردم بهش که برم.
خواست مانعم بشه،ولی از حرصم هولش دادم و بی توجه به اینکه از رو تخت افتاد از اتاق رفتم بیرون....
«حلما»
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖