🌸برای لبخند تو🌸 «کیان» یه هفته از روزی که ترانه رو دیدم می‌گذشت. دروغ چرا،خیلی نگرانش بودم. دل تو دلم نبود دوباره ببینمش. صبح وقتی دکتر اومد معاینه ام کرد،گفت دیگه میتونم مرخص بشم. مهدی رفته بود کارای ترخیص و علی داشت لباسامو عوض میکرد. تقریباً داشتم به این شرایط عادت میکردم. اینکه بی حرکت رو‌تخت باشم و بقیه کارامو انجام بدن. چندتا تقه به در خورد و بابا اومد تو. این مدت که بیمارستان بودم، تقریباً هر روز بهم سر میزد. علی‌ رفت باهاش سلام و احوالپرسی کرد همون موقع مهدی زنگ زد بهش گفت بره بیرون کارش داره. بابا با لبخند اومد سمتم و دستمو گرفت --سلام پهلوون. نیمچه لبخندی زدم --سلام. پیشمونیمو بوسید --خداروشکر که مرخص شدی بابا،نمیدونی گلناز از وقتی فهمید اصلا زمین ننشسته، کلی واست تدارک دیده، باید بیای و ببینی! اخم کردم --منظورت چیه بابا؟من بیام‌ خونه ی شما؟ شونه بالا انداخت --مگه غیر از این باید باشه؟ منفی وار سر تکون دادم --ممنون،مزاحمتون نمیشم. اخم کرد --این چه حرفیه کیان؟ تو پسر منی، رو‌ چشم من جا داری! حرفی نزدم و بابا با صدای آرومی ادامه داد --رفیق رفیق خودشه پسر! دست این دوتا گل پسر درد نکنه این مدت خیلی زحمت کشیدن،ولی خب اونام زندگی خودشونو دارن! کلافه تو موهام دست کشیدم و حرفی نزدم.... رسیدیم جلو در خونه بابا اینا. گلناز همینجور که سینی اسپند دور سرم تاب میداد، گریه میکرد و قربون صدقم می‌رفت. البته واسه این صحبتا یکم زیادی همسن بودیم، ولی خب من میزاشتم پای مهربونیش. مهدی و علی کمک کردن منو با ویلچر بردن تو. از حیاط گذشتن همانا و مرور خاطرات تلخ و شیرین گذشته ی من همانا. با یادآوری مامان، بغض مثل کنه بیخ گلومو گرفته بود. با خودم فکر کردم چقدر تو خونه جاش خالیه.ولی نه،همون بهتر که رفت و از این جهنم نجات پیدا کرد. با صدای باران از فکر دراومدم. با ذوق پرید بغلم و گونمو بوسید. --سلام داداشی! لبخند زدم و سرشو بوسیدم --سلام قربونت برم. چشمم خورد به طاها،که با فاصله از باران وایساده بود. باران برگشت سمتش --عه طاها! تو که هنوز وایسادی،بیا ببین داداش کیانم اومده! طاها‌ یه نمه اخم کرد و اومد سمتم --سلام آقا کیان. لبخند زدم --سلام طاها،حالت‌ خوبه؟ تأییدوار سرتکون داد --ممنون. گفت و دست بارانو کشید --خب دیگه بریم ادامه بازی باران. بارانم با ذوق دوید دنبالش. اون لحظه اصلا به این فکر نکردم که چرا باید طاها خونه ی ما پیش باران باشه.... رفتیم‌ تو خونه و علی و مهدی بعد از اینکه چای و میوه خوردن رفتن. به تک تک اجزای خونه با دقت نگاه کردم،ولی همه چی عوض شده بود. نگاهم خیره موند رو‌ قاب عکس دو نفره بابا و‌ گلناز، که جای عکس بابا و مامانو گرفته بود. تلخند زدم و چشم ازش گرفتم. همون موقع در باز شد و باران با گریه اومد تو خونه و دوید سمت مامانش. نگاهم خیره موند رو طاها،که از لای در تو خونه رو دید میزد ببینه چخبره. گلناز کلافه بارانو پس زد --وااای باران، بس کن دیگه! از صبح تا حالا هزاربار با طاها‌ دعوا کردی. یدفعه طاها از پشت در داد زد --گلی من دعوا نکردم! این باران بود که منو زد بعدم گریه کرد. دستشو از در آورد تو --اینم جای ناخناش که منو چنگ زده! گلناز تا نگاهش به من افتاد خندید --میبینی آقا کیان؟ کار هر لحظه ی من شده قضاوت بین این دوتا بچه ای که هیچکدومشون یه روده ی راست تو‌ شیکمشون نیست. نمی‌دونم طاها چی گفت، که باران دوید سمتش و دوباره برگشتن تو حیاط. رو کردم سمت گلناز --طاها اینجا چیکار می‌کنه؟ نگاهش رنگ غم گرفت و چشماشو دوخت به زمین. --چی بگم والا. اخم کردم --چیزی شده؟ با بغض خندید --به قول گفتنی اگه بگم دلم میسوزه،اگه نگم باز دلم میسوزه. در سکوت بهش خیره شدم تا ادامه حرفشو بزنه. بغضش شکست و جوری که سعی داشت اشکاشو کنترل کنه --گاهی وقتا خدا یجوری امتحانت میکنه،که نه راه پس داشته باشی نه راه پیش. کلافه سر تکون دادم --چرا واضح حرف نمیزنی؟ تلخند‌ زد --طاها پسر باباته. متعجب چشمام گرد شد --چییییی؟ پوزخند زد --منم‌ اولش مثل شما باور نمیکردم. عصبی خندیدم --یعنی میخوای بگی بابای من با مادر ترانه ازدواج.... نتونستم حرفمو ادامه بدم و کلافه تو موهام دست کشیدم --ولی آخه چطور ممکنه؟؟ گلناز در حالی که به نقطنه نامعلومی خیره شده بود --ماجرا برمیگرده به زمانی که من و بابات هنوز ازدواج نکرده بودیم. مردد بهم خیره شد و ادامه داد --وقتی مادرخدابیامرزت مریض میشه، حاجی یه خانمیو میاره تا کارای خونه رو انجام بده. بعد از یه مدتم اون خانم، که الهام خدابیامرز باشه رو صیغه می‌کنه، واسه اینکه راحت تر بتونه بهش کمک کنه. نفسشو صدادار بیرون داد --حاصل اون ازدواج‌ موقت میشه طاها ولی الهام از ترس آبروش به همه میگه اون بچه از شوهر مرحومشه در صورتی که حدود یکسال بعد از مرگ شوهر سابقش طاها دنیا میاد... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖