🌸برای لبخند تو 🌸 تا چند ثانیه حواسم به حرفاش بود، ولی بعدش دیگه متوجه نشدم. ذهنم رفت سمت حرفای مهراد. پیش خودم گفتم اگه درست گفته باشه باید چیکار کنم؟ خیلی نگران ترانه بودم،اما کاری از دستم برنمیومد. کلا از وقتی پاهام فلج شد،انگار چرخه ی زندگیمم فلج شد:( مثل آدمی شده بودم،که فقط زنده اس و هیچ کار مفیدی انجام نمیده... دراز کشیده بودم رو تخت ولی هرکاری میکردم خوابم نمی‌برد. صدای در اومد و پشت بندش باران اومد تو. وایساد دم در و با بغض بهم خیره شد --داداش! با سختی تو جام نیم خیز شدم --جانم باران؟ همین جمله کافی بود، تا دوید سمتم. محکم بغلم کرد و شروع کرد گریه کردن. یه دستمو دور شونه هاش حلقه کردم ‌ با دست دیگم موهاشو نوازش میکردم. لبخند زدم --کی باران منو اذیت کرده؟ با گریه نالید --اگه طاها بره من چیکار کنم؟ خندیدم و همینجور که سرشو از‌ سینم جدا میکردم --کی گفته طاها قراره بره؟ از شدت گریه سکسکه اش گرفته بود --آبجی ترانه. همینجور که اشکاشو پاک میکردم لبخند زدم --نه عزیزدلم،طاها جایی نمیره. سرشو انداخت پایین و با بغض گفت --من می‌دونم مامانم مامان طاها نیست،ولی من دوست دارم طاها داداشم باشه. آخه من خیلی تنهام! از وقتی اومده خونمون هر روز باهام بازی می‌کنه. لبخند زدم و سرشو بوسیدم --نگران نباش عزیزم،طاها قرار نیست جایی بره. به صورتش دقیق شدم،با اینکه الان دیگه میدونستم باران خواهرم نیست،ولی باز حس میکردم شباهت زیادی به من داره. مردد دستمو گرفت --میشه امشب بغل تو بخوابم؟ نوازش گونه موهاشو گذاشتم پشت گوشش و لبخند زدم --آره عزیزم،چرا نشه؟ دوباره بغلم کرد و سرشو گذاشت رو سینم --خیلی دوستت دارم داداشی! تا خواستم حرفی بزنم، وجدان از زیر گرد و غبار ذهنم اومد بیرون و همینجور که خمیازه می کشید --جون من بهش بگو داداشش نیستی بخندیم! خندیدم --در وا شد و گل اومد،چه عجب! کجا بودی این مدت؟ نفس عمیقی کشید --چی بگم والا،درگیر زن و بچه و این حرفا دیگه. با تعجب بهش خیره شدم --بچه داری؟ با لبخند تأییدوار سرتکون داد --آره،بچه ی من و وجدان ترانه. مسخره خندیدم --برو بابا کم چرت و پرت بگو. جدی اخم کرد --چرت و پرت؟کیان دارم جدی حرف میزنم. به پاهام اشاره کردم --مگه تو مثل من فلج نشدی؟اصلا کی عقد کردین؟چرا انقدر زود بچه دار شدین؟ وجدانِ ترانه حالش خوبه؟ مگه افسردگی نگرفته؟ دستشو رو هوا تکون داد --صبر کن صبر کن! یکی یکی بپرس تا جوابتو بدم! اول اینکه من تو ذهن توام. پس وجود خارجی ندارم و فلج شدنت رو من هیچ تاثیری نداره. دوم اینکه از وقتی تو و ترانه عاشق هم شدین،من و وجدان ترانه بدون نیاز به عقد و چیزای دیگه زوج اعلام شدیم. سوم اینکه بچه داشتن دست ما نبود،خدا بهمون داد :) چهارم همون‌جوری که گفتم، وجدان ترانه وجود خارجی نداره،پس افسردگی ترانه رو وجدانش تاثیری نداره. تأییدوار سرتکون دادم --آهان،انشاالله که خوشبخت شین. یه لحظه فکر کردم دیوونه شدم، دارم با خودم حرف میزنم. نگاهم افتاد به باران که خوابش برده بود. به زحمت آروم گذاشتمش رو تخت و موهاشو از تو صورتش کنار زدم و پتو انداختم روش. با فاصله کنارش دراز کشیدم،فکرم رفت سمت شبایی که نصف شب به سرمون میزد بریم دور دور. اون شبا،بهترین لحظات زندگیم بود. یه حسی بهم نهیب میزد دیگه قرار نیست اون روزا برگردن، دیگه قرار نیست من و اون دخترک لجباز کنار هم بمونیم. اشک تو چشمام حلقه زد و به سقف خیره شدم --خدایا این چه امتحانی بود؟چرا عشق واسه من حرومه؟ چرا تا میام دل‌ ببندم باید دل بکنم؟ اشکام بیصدا رو گونه هام جاری بود. اون لحظه جای یه شونه ی امن خیلی خالی بود. شونه ی امن دخترک شر و شیطونی که پیشش میشد بی خیال دنیا و آدماش شد.... بعد از اون شب دیگه خبری از ترانه نشد و فقط از طریق مهدی که با مهراد در ارتباط بود،جویای احوالش بودم. فردا دومین جلسه ی کار درمانیم بود. تنها انگیزه ام واسه اینکه دوباره سراپا شم فقط یه نفر بود،ترانه. شاید خنده دار باشه،ولی گاهی به طاها حسودیم میشد.درسته که بچه بودن، ولی از رفتارای باران میشد فهمید‌ چقدر دوسش داره. نکته ی جالب این وسط، این بود که طاها به روی خودش نمی آورد و حتی بیشتر از من نسبت به باران بی تفاوت بود... «مهراد» صبح زود رفتم آگاهی و با سرباز دم در خوش و بش کردم. تو این مدت از بس رفته بودم اونجا،تقریباً همه رو میشناختم. رفتم دم اتاق ولی تا خواستم در بزنم در باز شد و مهدی اومد بیرون. خندیدم --بــه آقا مهدی گل. همون موقع یه سرباز اومد بیرون. مهدی کاغذایی که دستش بود داد بهش و جدی رو کرد سمت من --سلام مهراد،خوبی؟ باهاش دست دادم --سلام داداش،خداروشکر. با هم همقدم شدیم و مهدی کنجکاو رو کرد سمتم --جایی کاری نداری؟ منفی وار سرتکون دادم --نه والا،شما گفتی بیام اینجا. تأیید وار سرتکون داد --خیلی خب بیا بریم تو راه میگم بهت... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖