🌸برای لبخند تو🌸 تا دکتر خواست بهم دست بزنه دستمو به حالت تأیید تکون دادم --چیزی نیس خوبم! کنجکاو به مهراد خیره شدم. کلافه تو موهاش دست کشید --خیلی خب آروم باش الان میام. کلافه رو کرد سمت مهدی --مهدی جون شرمنده،کار خیر نصفه نیمه موند. خداروشکر مهدی سوال منو پرسید --اتفاقی افتاده؟ رو هوا دست تکون داد --نبابا این ترانه‌ دوباره زده به سرش... تا نگاهش خورد به من حرفشو عوض کرد --ترانه خانم یکم حالشون بد شده. گفت و به سرعت باد از اتاق رفت بیرون. خداروشکر همون موقع دکترو صدا زدن، از اتاق رفت بیرون. مهدی‌ اومد سمتم --خوبی تو؟ بی توجه به حرفش گفتم --یعنی ترانه چی شده؟ شونه بالا انداخت --نمیدونم،باید بزاریم مهراد بره ببینیم چیشده.. عصبانی حرفشو قطع کردم --چرا اون عوضی باید بگه زن من چشهههه؟ مهدی در مقابل اخم کرد --فعلاً بزار کارمون تموم شد میریم پیشش... منفی‌ وار سر تکون دادم --نمیخوام آروم باشم! از خودم بدم میاد میفهمی؟! از اینکه عرضه ندارم حتی کنارش باشم،چه برسه بخوام ازش مراقبت کنم! فشار ریزی به شونم داد --آروم باش! تو سخت تر از ایناشم از سر گذروندی،تو مرد روزای سختی کیان! نباید جا بزنی! این حرفش کافی بود تا بشکنم بغضی که مدت ها بیخ گلوم بود. سرمو گرفتم بین دستام و نالیدم --خسته شدم مهدی! از آدما،ازعشق،اززندگی..از همه چی خستم! اون از عشق اولم که گند زد به زندگیم و خیلی راحت داره زندگیشو می‌کنه،اینم از دومی که تا خواستیم طعم باهم بودنو بچشیم، بی اینکه خودمون بخوایم داریم جدا میشیم. سرمو بلند کردم و با گریه به چشماش خیره شدم --دلم مامانمو میخواد!فقط اون میفهمید چه مرگمه. حرفامو از چشمام میخوند، بدون اینکه زبون باز کنم. فقط اون بود که بی منت عاشقم بود،کنارم بود و بهم محبت میکرد! شاید من گاهی یه حرفی میزدم ولی اون هیچوقت دلمو نشکوند! هق هقم بلند شد --کاش میشد منم برم پیشش! برم تا از این جهنم خلاص شم! خسته شدم از این دنیا و آدماش... کارمون تموم شد و تو راه هیچکدوم حرفی نمی‌زد. مهدی دستمو گرفت و لبخند زد --میخوام ببرمت یه جای دنج. حرفی نزدم و ابرو بالا انداخت --نمی پرسی کجا؟ پک عمیقی به سیگار توی دستم زدم --مهم نیست. به سیگار تو دستم اشاره کرد --میدونستی واسه اینم باید جواب پس بدی؟ گیج بهش خیره شدم --واسه سیگار جواب پس بدم؟ :/ تأییدوار سرتکون داد --آره،تو برنامه زندگی پس از زندگی یارو تعریف میکرد. سوالی بهش خیره شدم --زندگی پس از زندگی؟ با سر تأیید کرد --آره،آدمایی که یه مدت تو‌کما بودن برگشتن، از تجربه هاشون تو اون دوره میگن. متفکر به سیگارم خیره شدم --جالبه. همینجور که‌ دنده رو عوض میکرد --خیلی،فرصت کردی حتما ببین.... حدس زده بودم منو می‌بره بهشت زهرا(س). دروغ چرا، خیلی آروم شدم. کلاً اونجا واسم مثل یه پلی بود که باهاش راحت می‌تونستم به خدا برسم. اول رفتیم سر قبر چندتا شهید معروف که مهدی میشناخت، بعدم به پیشنهاد من رفتیم سر قبر شهید ابراهیم هادی. یاد شبی افتاد که با ترانه رفتیم اونجا و بعدش اون اتفاق افتاد. تلخند زدم --آدم از ثانیه ی بعدشم خبر نداره. مهدی نگاهشو از قبر گرفت و به من دوخت --چطور؟ به نقطه نامعلومی خیره شدم --حدود یکماه پیش یه شب قبل اینکه برم خونه ی سعید، با ترانه اومدیم همینجا. خندیدم --اونشب با پای خودم اومدم، ضربه ای به ویلچر زدم و ادامه دادم --ولی الان با این. لبخند زد --بازم خداروشکر کن که هستی! سرشو انداخت پایین و تو همون حال ادامه داد --کیان من و تو از اولشم باهم خیلی فرق داشتیم. عمیق به صورتم خیره شد --تو یه گنده لات پایین شهر... مکث کرد و ادامه داد --منم یه سرباز صاف و ساده و به قول تو ریشو. از لفظ ریشو خندم گرفت. مهدی بی توجه به مم ادامه داد --ولی از اون شبی که واسه اولین بار دیدمت،دوست داشتم باهات رفاقت کنم،شاید بخاطر سن کمم یا چمیدونم کنجکاوی بیش از حد از اینکه تو با اون سن کم چرا انقدر بُرش داری؟ هرچی که بود منو کشوند سمت تو. به نقطه نامعلومی خیره شد و ادامه داد --گذشت تا بفهمم اون چیزی که منو کشوند سمتت،امید بود. اینکه تو حتی تو سخت ترین شرایط امید داشتی. انتقام کار خوبی نیست کیان،ولی تو با اینکه میدونستی ۱۰ سال حبس فقط به حرف آسونه از انتقام حرف می‌زدی،این یعنی امید به آزاد داشتی! برگشت سمتم --بیا برگردیم عقب،فرض کن تو زندانی امیدواری و من زندان بان عاشق تو. خندیدم --چرا فیلم هندیش می‌کنی؟ بازم بی توجه ادامه داد --میگن وقتی یه مشکلی واستون پیش میاد،حتی اگه میخواید گریه کنید، به یاد مظلومیت حسین(ع) گریه کنید. اینجوری زودتر آروم میشید. حسین :) یادم به اون شبایی افتاد که میرفتم هیئت. اد همون وقتام تو زندگیم گره افتاده بود. همون لحظه انگار یه حسی بهم نهیب زد --دیدی اون شبا دعای حسین در حقت مستجاب شد؟ «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖