🌸برای لبخند تو🌸 ترانه سریع اشکاشو پاک کرد و خجالت زده از جاش بلند شد. گلناز لبخند زد --سلام ترانه جان خوبی عزیزم؟ خداروشکر گلناز اصلا رفتار اونشب ترانه رو به روش نیاورد. ترانه لبخند زد --سلام ممنون. خطاب به جفتمون --بیاید چای بخورید.... «ترانه» اینکه‌ اونجا باشم از چیزی که فکرشو میکردم سخت تر بود. از طرفی بابای کیان واسم شده بود آینه ی دق و رفتار گلناز خیلی خجالت زده ام میکرد. ولی با همه ی اینا اینکه پیش کیان بودم باعث میشد همه ی اونارو نادیده بگیرم. نگاهم افتاد به کیان که منتظر بهم خیره شده بود که بریم. یه لحظه دلم قنج رفت محکم گونشو بوسیدم و از اتاق‌ دویدم رفتم بیرون... نشسته بودم رو مبل که دیدم کیان اومد و با چشماش واسم خط و نشون کشید. چشم ازش گرفتم و با لبخند به چای خوردنم ادامه دادم.... «کیان» فردا چهل مامان ترانه بود و مهم تر از اون مدت زمان‌ محرمیتمون اد همین فرداشب تموم میشد :/ تو این دو هفته ای که اومده بود پیشم بهترین روزای عمرم واسمون رقم خورد. همش به این فکر میکردم نکنه خوشبختیمون موقتی باشه و ترانه رو از دست بدم؟ همینجور که نشسته بودم بالاسرش موهاشو نوازش میکردم که یدفعه بیدار شد و گیج بهم خیره شد --ساعت چنده کیان؟ نفسمو صدادار بیرون دادم --۳نصف شب. چندبار چشماشو باز و بسته کرد --اونوقت تو نشستی بالاسر من چیکار؟ بی توجه به حرفش لبخند زدم --خیلی دوستت دارم ترانه! تأییدوار سرتکون داد --باشه. گفت و دوباره خوابید. خندیدم و ترجیح دادم به هیچی فکر نکنم و مثل ترانه بیخیال بخوابم... صبح با صدای موبایلم از خواب بیدار شدم. یه چشمی گوشیمو پیدا کردم دیدم علیه. صدامو صاف کردم و جواب دادم _الو؟ +سلام کیان خوبی؟ _سلام علی جون چاکرتم تو خوبی؟ +خداروشکر،شرمنده بیدارت کردم راستش من اومدم تهران ضحی‌ٰ ام پیشمه. سریع گفتم _عه چرا دیشب نگفتی بهم؟ بیا خونه بابا اینا من اونجام. +نه داداش مزاحم بابا اینا نمیشم... حرفشو قطع کردم _مراحمی این چه حرفیه،الان میگم بابا بیاد دنبالت. +نه داداش اسنپ میگیرم فقط بیزحمت آدرسو بفرس... تا تماس قطع شد ترانه خواب آلو خندید --ما خودمونم اینجا مهمونیم تازه مهمونم دعوت میکنی؟ خندیدم --علی که مهمون نیست جوجه،نمیخوای روز آخری پاشی برا آقایی صبحونه آماده کنی؟ با سرعت نشست تو جاش --روز آخری؟یعنی میخوای منو بیرون کنی :/ خندیدم و ترانه به حالت قهر روشو برگردوند خواست بره که دستشو کشیدم --کجا؟ جواب نداد و من جدی ادامه دادم --دیوونه صیغمونو میگم :/ گیج بهم خیره شد --صیغمون؟ مسخره خندیدم --آره نمیدونی چیه؟ همون که باعث میشه دونفر باهم ازدواج کنن... با حرص حرفمو قطع کرد --میدونم چیه،چرا امروز آخه؟ بغلش کردم و شیطون بهش خیره شدم --چیه از اینکه دیگه نمیتونی وردل من باشی ناراحتی؟ خندید --آره. محکم لپشو کشیدم که باعث شد اعتراض کنه. خندیدم --نترس چاره ی این کار نزد کیان است و بس. مشمئز بهم خیره شد --که چیکار کنی؟ شیطون چشمک زدم --فعلاً برو صبحونه آماده کن تا بعد بهت بگم. همون موقع موبایلش زنگ خورد و همینجور که با خالش حرف میزد از اتاق رفت بیرون... منتظر موندیم بابا علیو بیاره تا باهم صبححونه بخوریم. نگاهم افتاد به ترانه که چادر رنگی پوشیده بود. خندیدم --از گلناز گرفتی؟ گیج بهم خیره شد --چیو؟ به چادرش اشاره کردم --چادرتو میگم. لبخند زد --نه مال مامانمه. تا اینو گفت خندم جمع شد و دیگه چیزی نگفتم،ولی چشمای پر از اشکش از چشمم دور نموند. همون موقع زنگ آیفونو زدن و گلناز رفت در رو باز کرد. همه منتظر دم در وایساده بودیم که علی با ضحیٰ اومدن. ضحیٰ تا منو دید شروع کرد عمو عمو گفتن و ذوق زده دوید سمتم. بغلش کردم و تو همون حالت با علی سلام علیک کردم.... سرصبححونه همه توجهشون جلب شده بود به ضحیٰ. گاهی وسط شیرین کاریاش به علی نگاه میکرد ببینه عکس العملش چیه و همین باعث خنده بقیه میشد. یه حسی بهم می‌گفت خدا به زودی بهم دختر میده. وجدان:آرزوی بیجا نکن، فعلاً که هم فلجی هم مدت زمان صیغتون تموم شد. چقدربهت گفتم تا زمان هست اقدام کن؟ از کی تا حالا این وجدان من انقدر بی حیا شده :/ وجدان:از همون وقتی که دوباره فیلت یاد هندستون کرد و عاشق شدی،الانم به جای سین جیم من برو به زنت برس. از فکر دراومدم دیدم ترانه داره گریه می‌کنه. دور از چشم بقیه دستشو گرفتم و با فشار ریزی که به دستش وارد کردم بهش فهموندم آروم باشه. علی تلخند زد --مرگ عزیز خیلی سخته ترانه خانم،من واقعا درکتون میکنم. ضحی با لحن بچگونه روبه ترانه --توام مثل من مامانت مرد؟ ترانه با بغض تأییدوار سرتکون داد و همون موقع صدای زنگ آیفون اومد. بابا رفت باز کرد و وقتی برگشت روبه علی گفت با اون کار دارن. علی از جاش بلند شد و روبه همه با لبخند --دست شما درد نکنه،اگه اجازه بدین من دیگه برم. کنجکاو بهش خیره شدم --کجا؟ «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖