•|بسم الله الرحمن الرحیم|• 🌸برای لبخند تو🌸 «ترانه» صبح با صدای جنگ و دعوای مهران و طاها از خواب بیدار شدم،ولی خاله هنوز خواب بود. حدس زدم اثر داروهاش باشه واسه همین بیدارش نکردم. بی سر و صدا لباسامو عوض کردم، از اتاق رفتم بیرون دیدم مهراد بیخیال داره تو آسپزخونه صبححونه میخوره و اون دوتام تو سر و مغز هم میزنن. با صدای مهراد برگشتم سمتش --ها؟ خندید --سلام کردم نشنیدی؟ بی توجه به حرفش اخم کردم --مثلاً تو بزرگتر اینایی؟ شونه بالا انداخت --میگی چیکار کنم؟میخوای منم برم باهاشون دعوا کنم؟ گفت و همینجور که کوله اشو برمیداشت --چای دم کردم با مامان اینا صبححونه بخورید،بعدشم به مامانم بگو من با مهدی میرم بیرون تا شبم برنمی‌گردم خونه. تا اسم مهدی رو آورد نگران پرسیدم --اتفاقی افتاده؟ منفی وار سرتکون داد --نه. گفت و رفت بیرون. دلشوره مثل خوره افتاده بود‌ به جونم. پیش خودم گفتم نکنه اتفاقی واسه کیان افتاده و اینا میخوان من نفهمم؟ هول زده رفتم گوشیمو برداشتم بهش زنگ زدم ولی خاموش بود. چندبار دیگه شمارشو گرفتم ولی فایده ای نداشت. کلافه از اتاق رفتم بیرون، دیدم بچه ها هنوز دارن دعوا میکنن. درسته دستم به کیان نمی‌رسید ولی خداروشکر اون دوتا بهونه ی خوبی بودن تا من حرصمو خالی کنم. رفتم سمتشون،گوشاشونو با دستام گرفتم پیچوندم و کشون کشون آوردم نشوندمشون سر سفره. روبه طاها اخم کردم --مگه من نگفتم دعوا نکنید؟ مهران به جای طاها جواب داد --همش تقصیر من بود :( مشمئز بهش خیره شدم --خبه خبه،طاها به اندازه کافی زبون داره،نمیخواد تو ازش دفاع کنی... با صدای خاله حرفمو خوردم و برگشتم سمتش --جانم خاله؟ از اتاق اومد بیرون و خواب آلو بهم خیره شد --سلام،چرا بیدارم نکردید واستون صبححونه آماده کنم؟ خندیدم --من خودمم بیدار نشدم،مهراد‌ آماده کرد. کنجکاو اخم کرد --الان کجاس؟ متفکر بهش خیره شدم --نمیدونم، گفت با مهدی می‌ره بیرون تا شبم برنمی‌گرده. خاله تا شنید چندتا نشکون از پاش گرفت --ای خدا بگم چیکارت کنه مهراد! متعجب بهش خیره شدم --چرا خاله؟ کلافه سر تکون داد --واسه اینکه من آخر از دست این مهراد سکته میکنم! یکی نیس بگه بچه نونت کمه آبت کمه؟ پلیس مخفی شدنت چیه این وسط؟ خندیدم --شوخی میکنی؟ مثل مامانم جیغ زد --ترانه من اول صبحی با تو شوخی دارم؟؟ خندم جمع شد --نه خب،ولی آخه مهراد که از این چیزا خوشش نمیومد. حرصی سر تکون داد --شماره ی مهدیو نداری؟ متفکر بهش خیره شدم --چرا، فکنم تو گوشیم باشه.... خاله زنگ زد به مهدی،وقتی دید جواب نمیده زنگ زد به مهراد ولی اونم جواب نداد. دیگه کم کم داشتم به یقین می‌رسیدم که یه اتفاقی افتاده. خاله نگران بهم خیره شد --ترانه خوبی خاله؟ اشکام شروع کرد باریدن و از نگرانیم واسش گفتم ولی اون در مقابل لبخند زد --حالا دیگه اول این تلفن جواب ندادناس خاله! نباید که سر هر موضوعی گریه زاری راه بندازی! حرصی ادامه داد --همش تقصیر این مهراد گور به گور شده... یدفعه حرفشو خورد --خدامرگم بده،وای خدا نکنه بچم بمیره. خندیدم --چرا به خودت فحش میدی؟ خودشم خندید --دست خودم نیست،هرچیم باشه بچمه حواسم نبود‌ فحش دادم. صدای مهران از آشپزخونه اومد --مامان پس کی منو میبری حموم؟ خاله اخم کرد --خجالت بکش مهران،مگه‌ نگفتم از این به بعد باید با مهراد بری حموم؟ مهران معترض جیغ زد --من با اون درااااز نمی‌رم حموم. خاله کلافه دمپایی رو فرشیو‌ برداشت و از رو اپن پرت کرد سمت مهران، ولی فکنم‌ به هدف نخورد چون صدای شکستن بلند شد. خاله لب گزید و از جاش بلند شد --خدا مرگم بده شکست. دوید سمت آشپزخونه --ترانه تو پاشو خونه رو جارو بزن من اینارو ببرم حموم.... بعد از اینکه صبححونه خوردیم خاله بچهارو برد حموم، منم کل خونه رو جاروبرقی کشیدم و واسه ناهار ماکارونی درست کردم. دیگه تقریباً کارم تموم شده بود که دیدم بچها اومدن. بیچاره ها لپاشون گل انداخته بود.... بعد ازظهر بچها از خستگی خوابیدن و خاله داشت لباسای مهرادو اتو میزد. گوشیمو باز کردم رفتم تو اینستاگرام دیدم بــه بــه. آقا کیان با رفقاشون رفتن گردش :/ چندبار خواستم‌ برم دایرکتش،ولی دلم نیومد خوشیش خراب شه :( از تو اتاق خاله رو صدا زدم --خاله نگران نباش پسرت رفته گرررردش! کلمه گردشو جوری تلفظ کردم که خاله خندید --کیانم هست؟ حرصی از جام بلند شدم --بله خاله جون فقط من و تو نیستیم. لبخند زد --نگران نباش حالا زنگ میزنم محبوبه با دخترش بیاد اینجا. معترض از اتاقم رفتم بیرون --نه خاله خدا خیرت بده،من حوصله خل و چل بازیای فاطمه رو ندارم. همون موقع صدای آیفون اومد و پشت بندش صدای الهه خانم گفتنای مامان ترانه. خاله خندید --ماشاالله چه حلال زاده ام هستن.... «حلما» @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️