{بسم الله الرحمن الرحیم} 🌸برای لبخند تو🌸 من و فاطمه رفتیم تو اتاق و خاله و محبوبه تو هال بودن. یادم نمیومد آخرین باری که با فاطمه تنها حرف زدم کی بود. دوتایی نشستیم رو تخت. کنجکاو بهم خیره شد --خب؟ خندیدم --خب چی؟ چشم چپ کرد --نمیخوای بگی نگو خب :/ گیج بهش خیره شدم --منظورت چیه؟ حرصی یه نشکون از بازوم گرفت --ترانه چرا خودتو میزنی به اون راه؟ یعنی نمیخوای بگی این مدت که پیش کیان بودی چه اتفاقی افتاد؟ شونه بالا انداختم --پیش هم بودیم دیگه. خندید --باشه منم خر! لب گزیدم --بلانسبت خر... با پس کله ای که بهم زد حرفم قطع شد --حالا توام نگی،من که خودم می‌دونم ماجرا چیه! کلافه پسش زدم --چرت نگو،اصلاً اونجوری که تو فکر می‌کنی نیست •_• فاطمه که دید حوصله ندارم دیگه ادامه نداد و منم بیصدا نشستم یه گوشه. با صدای موبایلم مثل جن زده ها از جام پریدم دیدم کیانه. خواستم جواب بدم ولی تا نگاهم افتاد به فاطمه منصرف شدم. چشمک زد و خندید --من برم ببینم خاله الی نخود سیاه نداره. خدابیامرز مامانم راست می‌گفت فاطمه عاقل تر از منه. دکمه وصلو زدم و‌ مثلا خواستم با قهر جواب بدم. --الو؟ کیان با ذوق خفه ای گفت --سلام جوجه حنایی. ملت نامزد دارن موقع صدا زدن کلی قربون صدقه ی همدیگه میرن، اونوقت مال ما یه جوجه یاد گرفته هربار فقط شاخ و برگش میده :/ رک جواب دادم --من ترانه ام،نه جوجه حنایی! خندید --خیلی خب حالا! تراااانه خانم،چیشده انقدر توپت پره؟ پوزخند زدم --اونجا هوا خوبه؟ متوجه کنایه ام نشد،گیج پرسید --هوا کجا؟اینجا؟ پوزخند زدم --ظاهراً که خوب بوده تورو انقدر شنگول کرده! کلافه حرفمو قطع کرد --ترانه میگی چیشده یا... عصبانی پریدم وسط حرفش --یا چی کیان؟ میخوای چیکار کنی؟ هان؟ اصلاً می‌دونی میخوای چیکار کنی؟‌ هدفت از ازدواج با من چیه اصلاً؟ با این وضعیتت کاریم از پیش می‌بری؟ اصلاً میتونی... گریه امونم نداد و حرفم نصفه‌ موند. اون لحظه حتی خودمم نمیدونستم چه مرگمه‌-_- مردد صدام زد --ترانه... سریع جواب دادم --ترانه بی ترانه! بهت زده خندید --د آخه لامصب یه جوری حرف بزن منم بفهمم چه خبره! خواستم جوابشو بدم که همون موقع در باز شد و طاها‌ صدام زد --آجی... عصبانی حرفشو قطع کردم --برو بیرون طاها دارم‌ با تلفن حرف میزنم. خندید --چیکار به اون بچه داری؟ اصلاً به چه اجازه ای داداشمو بردی پیش خودت؟ باران جونش از دیروز تا حالا‌‌ خواب و خوراک نداره! پوزخند زدم --هه داداشت! از اولشم‌ اگه بودم نمیزاشتم این بچه رو با خودشون ببرن،البته الانم دیر نشده تصمیم گرفتم دیگه نه خودم بیام اونجا نه اجازه میدم طاها بیاد. یه نمه جدی شد --تو بیخود می‌کنی! مگه دست خودته؟ ای لعنت بهت ترانه که تو اوج دعوا با حرفای این کیان خر میشی-_- دید ساکتم کنجکاو گفت --الو؟ترانه هستی؟ با آرومترین صدای ممکن --آره. پوزخند زد --چیشد خاموش شدی؟ با این حرفش ناخودآگاه خندم گرفت،ولی کیان جدی ادامه داد --همین الان بلند میشی میری خونه بابام اینا تا من بیام‌ تکلیف خودمو با تو یکی روشن کنم. دروغ چرا یه نمه ترسیدم ولی نمی‌خواستم بفهمه.واسه همین رک گفتم --تهدید می‌کنی؟ با همون لحن جواب داد --تو هرجور دوس داری فکر کن! ناخودآگاه بغض کردم و حرفی نزدم. صدای کیانو می‌شنیدم که با صدایی که سعی در کنترل کردنش داشت صدام میزد ولی من جرأت جواب دادن نداشتم. دفعه آخری که یه نمه صداشو برد بالا در مقابل به صدای بلند جواب دادم --بلههه! عصبانی ادامه داد --نمیشونی دارم صدات میزنم؟ اخم کردم --چته چرا مثل دیوونه ها داد میزنی؟ پوزخند زد --من دیوونه ام یا تویی که زنگ زدی هرچی از دهنت دراومد بار من کردی؟ قبول داشتم حرفام اشتباه بود ولی اون رفتار کیانم واسم قابل هضم نبود •_• حق به جانب --من فقط نگرانت بودم همین! پوزخند زد --تو شهر شما نگرانیو اینجوری ابراز میکنن؟ حرفی نزدم و کیان ادامه داد --اگه نیش و کنایه هات تموم شد،من برم ناهاری که کوفت کردی‌ توش بخورم. گفت و پشت بندش صدای ممتد بوق پیچید تو گوشم. وقتی گفت ناهارمو کوفت کردی انگار یکی با تیر زد تو قلبم. وجدان: --دندت نرم،میخواستی دهنتو باز نکنی هرچی میخوای بگی! پوزخند زدم --چه عجب تو دوباره سر و کلت پیدا شد؟ با اخم --گفته بودم که بچه دارم زیاد وقت نمیکنم بهت سر بزنم،بعدشم مثل اینکه یادت رفته وظیفه اصلی منو! اتفاقاً تو همین شرایطا من باید سر و کلم پیدا شه. جوابشو ندادم و اون ادامه داد --از همین الان بگم بهت ترانه،جنس مرد با زن خیلی فرق میکنه،تو شاید اون لحظه داری خودتو خالی می‌کنی ولی اون بعد شاید واسه تک تک حرفایی که بهش زدی ساعت ها فکر کنه.... فاطمه اینا بعد شام رفتن و بچها داشتن بازی میکردن، خاله هم داشت ظرفارو میشست. بیصدا نشسته بودم یه گوشه و نمیدونستم باید چه غلطی کنم :( با صدای زنگ مهران رفت در و باز کرد و با مهراد برگشت.... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖