«بسم الله الرحمن الرحیم» 🌸برای لبخند تو🌸 بعد کلی بحث و گفتگو با بابا، به این نتیجه رسیدیم که من و ترانه باید هرچه زودتر بریم سر خونه زندگیمون. راجع به کارم بابا می‌گفت حاضره تموم خرج و مخارج زندگیمونو بده ولی من قبول نکردم. مونده بودم چجوری تصمیممو به ترانه بگم :( تازه چهل روز از فوت مامانش می‌گذشت و تو این شرایط دادن چنین پیشنهادی شاید درست نبود. کلافه تو موهام دست کشیدم و نگاهم افتاد به موبایلم. دلم میخواست ترانه بعد اون همه حرفی که زده لااقل ازم عذرخواهی کنه ولی مثل اینکه خیال خام داشتم تو سرم... بعد شام یکم نشستیم دور هم. بابا اینا هنوز نشسته بودن ولی من برگشتم تو اتاقم. به ثانیه نکشیده دیدم باران در زد و اومد تو. وایساد دم در و مظلوم بهم خیره شد. خندیدم --باز چیشده باران کوچولو؟ آروم آروم اومد سمتم و نشست لبه ی تخت. مردد بهم خیره شد --چرا طاها نمیاد؟ خندیدم --مگه سرشام به بابا نگفتی دیگه طاهارو نیار خونمون؟ خندید و حرفی نزد. لبخند زدم و موهاشو نوازش کردم اونم مثل تندی پرید بغلم. خندیدم --باران جدیداً خیلی لوس شدیا! بی توجه به حرفم گفت --کی میاد؟ گیج بهش خیره شدم --کی؟ کلافه چشم چرخوند --طاها دیگه. مصنوعی اخم کردم --خجالت بکش بچه،من سن تو بودم به دخترا محل سگ نمی‌دادم... حرفمو قطع کرد --خب واسه همین آبجی ترانه باهات قهر کرده دیگه! خندیدم --نخیرم، اولاً اون زنمه بحثش جداس،دوماً اونی که قهر کرده منم نه اون. بعدشم اگه میخوای بدونی منم از زمان دقیق بازگشت اون پسره و خواهرش به این خونه خبر ندارم. چشم ریز کرد و سر تکون داد --مگه نمیگی زنته؟پس چجوری خبر نداری کی برمیگرده؟ سعی کردم مثل خودش حرف بزنم --مگه تو نمیگی باهام قهر کرده؟پس منم خبر ندارم دیگه:/ کلافه زد رو بازوم --کیان انقدر صغرا کبرا به هم نچین،یه کلام بگو طاها کی برمیگرده؟ خندیدم --باریکلا،حالا این صغرا کبرایی که میگی چی هست؟ خودشم خندش گرفت --نمیدونم،خانممون همیشه میگه. همون موقع گلناز اومد تو اتاق --باران بدو مسواک بزن وقت خوابه. باران معترض اخم کرد --من میخوام پیش داداش بمونم. گلناز تأییدوار سر تکون داد --خیلی خب برو مسواک بزن بعد... ناخودآگاه فکرم درگیر حرفای علی شده بود. می‌گفت دعای شهدا گیراس‌،راستم می‌گفت.یادمه وقتی مامان ترانه سر ازدواجمون مخالفت کرد ازش خواستم تو مرام رفاقت در حقم دعا کنه و نتیجه اش رو هم دیدم. تو دلم گفتم یعنی میشه واسم دعا کنن پاهام خوب بشه؟ تو همون حالت نگاهم افتاد به چهره ی معصوم باران که عمیق خوابیده بود. آروم موهاشو از تو صورتش کنار زدم و پتوشو مرتب کردم. موبایلمو برداشتم ولی هیچ پیامی نیومده بود. کلافه موبایلو گذاشتم رو میز و دراز کشیدم روتخت.نفهمیدم کی خوابم برد... با صدای خنده ی یه نفر از خواب بیدار شدم. با دیدن پسر جوونی که لباس نظامی نتش بود و بالاسرم نشسته بود، هین بلندی کشیدم و یکم خودمو کشیدم عقب. بیشتر خندید --نترس آقا کیان،منم. قیافش آشنا بود ولی نمیدونستم کیه. کنجکاو بهش خیره شدم --تو‌ کی هستی؟منو از کجا میشناسی؟ از جاش بلند شد و همینجور که طول و عرض اتاقو طی میکرد --نترس غریبه نیستم،اینم یادت نره که ما هیچوقت رفیقامونو تنها نمیزاریم! گیج بهش خیره شدم --رفیقاتون؟یعنی من رفیق شمام؟ خندید --حتی اگه مارو فراموش کنید،بازم حواسمون هست بهتون. نمی‌دونم چی تو اون جمله بود که باعث شد گریم بگیره. با گریه بهش خیره شدم --چی از جونم میخوای؟ بازم خندید. (جوری از ته دل میخندید که انگار تو بهترین موقعیت زندگیش قرار داشت) --رفیق ما جونمونو فدای شماها کردیم ،بعد تو میگی چی از جونم میخوای؟ برگشت نشست رو تخت و دستمو گرفت. خنده اش تبدیل به لبخند شده بود. عمیق به صورتم خیره شد --میدونم چی تو دلت میگذره کیان. نگران نباش،سفارشتو به امام حسین( علیه السلام) کردیم،دوای دردت پیش خودشه،مطمئن باش دعای ائمه در حق آدما،پیش خدا ردخور نداره! اینو گفت و بدون اینکه منتظر جواب من بمونه، از جاش بلند شد و رفت سمت در. تا خواست بره بیرون صداش زدم --آقا! با همون لبخند برگشت مردد گفتم --آخر نگفتی کی هستی؟ خندید --ابراهیم،اسمم ابراهیم هادیِ... با ضرب از خواب پریدم جوری که جای زخم کمرم درد گرفت. همینجور که نفس نفس میزدم، مات و مبهوت به اطراف خیره شدم، ولی کسی نبود. نگاهم افتاد به بالشم که از شدت گریه خیس شده بود. جمله ی آخرش تو ذهنم مرور شد --اسمم ابراهیم،ابراهیم هادی. یعنی من خواب رفیق شهیدمو دیده بودم؟ سیل اشکام روونه صورتم شده بود و هیچ جوره نمیتونستم جلوی هق هقمو بگیرم. از ترس اینکه باران بیدار نشه،سرمو فرو کردم تو بالش و خفه گریه میکردم. هنوز باورم نمیشد! --نگران نباش،سفارشتو به امام حسین( علیه السلام) کردیم،دوای دردت پیش خودشه. همین یه جمله کافی بود تا مطمئن بشم پاهام خوب میشن... «حلما» @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️