«بسم الله الرحمن الرحیم»
🍀برای لبخند تو🍀
#قسمت_۱۳۴
با صدای کیان از فکر دراومدم
--جانم؟
خندید
--کجایی جوجه؟کِی این لباسو خریدی؟
لبخند زدم
--امروز،اولین بار پوشیدم تو ببینی!
لپمو کشید
--خوب بلدی دلبری کنیا!
با صدای آیفون کنجکاو بهش خیره شدم
--کیه؟
چشمک زد
--زنگ زدم واسمون ماشین بیارن.
خندیدم
--شوخی میکنی؟
منفی وار سر تکون داد
--نه،به مهدی گفتم ماشینشو بیاره بریم دور دور.
مشمئز بهش خیره شدم
--حتماً اونم میخواد بیاد؟
منفی وار سرتکون داد
--نه بابا،خودمون میریم.
با حالت تعجب
--اونوقت کی رانندگی کنه؟
لبخند زد
--ترانه خانم.
مضطرب برگشتم سمتش
--مــن؟کیان من خیلی وقته رانندگی نکردم، نمیکنم اینکارو.
به حالت کلافه
--ترانه خواهشاً نه نیار،میخوام بهمون خوش بگذره دیگه :(
خندیدم
--حالا که انقدر اصرار میکنی چشم.
با دستم منو کشید سمت خودش و لپمو گرفت
--کی بهت گفته بامزه ای؟ ها؟
لبخند زدم و گونشو لمس کردم و صداش زدم
+کیان!
خندید
--اینجوری صدام میزنی دلم می لرزه ها!
پیش خودم فکر میکنه باز چی شده ترانه اینجوری حرف میزنه!
تلخند زدم
--قول بده همیشه پیشم باشی!
چشماش شفاف شد و صورتمو با دستاش قاب گرفت
--پیشتم قربونت برم،اصلا اومدم که بمونم!
سرمو گذاشتم رو شونش و دستامو دور کمرش حلقه کردم
--خیلی خوبه که هستی،خیلی دوستت دارم.
فشار دستاشو به نشونه ی علاقه بیشتر کرد و آروم دم گوشم پچ زد
--هیچیو تو زندگیم اندازه ی تو نخواستم ترانه...
مهدی ماشینو آورد و خودش با اسنپ رفت.
نشسته بودم پشت رول و به در و دیوارای ماشین نگاه میکردم.
کیان خندید
--چیشده چرا نمیری؟
مضطرب بهش خیره شدم
--کیان من تاحالا پژو پارس نروندم،نکنه تصادف کنیم؟
چشم چپ کرد
--خب میگفتی بلد نیستم با اسنپ میرفتیم.
حرصی جیغ زدم
--کی گفته من بلد نیستم؟
شیطون خندید
--خب حالا با همین انرژی روشن کن بریم.
خندیدم
--خیلی بیشعوری!
یکم که از خونه دور شدیم کیان کلافه در داشبوردو باز کرد.
معترض صداش زدم
--عههه کیااان،زشته یه موقع نخواد ما بریم سر وسایلش.
دستشو رو هوا تکون داد
--نه بابا،چی مگه داره این بشر؟
میخوام ببینم فلش نداره.
خندیدم
--عههه پس توام آهنگ گوش میدی!
خندید و همینجور که فلشو میزد تو ضبط
--چی فکر کردی،ماهم گوش میدیم منتها مجاز،نه مثل شما غیرمجاز...
نزاشتم حرفش تموم بشه و با مشت زدم توبازوش.
معترض برگشت سمتم
--ترانه چرا میزنی؟مگه حرف حق جواب داره؟خداوکیلی یه چیزایی گوش میدین تازه آدم باید یکیو بیاره واسش ترجمه کنه.
خندیدم و حرفی نزدم...
به پیشنهاد من اول رفتیم پاساژ و واسه خودمون لباس راحتی خریدیم.
از اینکه کیانو با ویلچر میبردم اصلاً احساس بدی نداشتم ولی بعضیا جور خاصی نگاه میکردن.
با صدای کیان از فکر دراومدم
--جانم؟
--واسه شام چی دوست داری بخوریم جوجه؟
خندیدم
--جوجه.
با خنده برگشت سمتم
--مگه جوجه ها جوجه میخورن؟
بی توجه به حرفش یدفعه یادم به کربلا افتاد و جدی گفتم
_کیان کی میخوای بری کربلا؟
+چطور؟
_آخه انقدر یهویی،تازه منم نمیبری :(
اخم کرد
+کی گفته تورو نمیبرم؟
ذوق زده وایسادم
_جدیییی؟
خندید
+آره،فقط باید اونجام همینقدر سختی بکشی منو ببری بیاری.
لبخند زدم
_شما جون بخواه،من دربست در خدمتم.
خندید
--پس حالا که رو دور مثبتی بیا امشب بریم خونه خودمون.
حق به جانب بهش خیره شدم
--کیان چرت نگو،اونجا دوماهه نرفتیم....
حرفمو قطع کرد
--یه کلام بگو میای یا نه.
مردد گفتم
--ولی آخه ما که کامل به هم محرم نشدیم.
حالت پوکر بهم خیره شد
--ترانه الان جدی حرف میزنی؟
تأییدوار سرتکون دادم.
خندید
--آخه قربونت برم،صیغه صیغه اس حالا چه من بخونم چه هرکی.
متفکر بهش خیره شدم
--راست میگیا!
خندید
--بیا بریم،بیا بریم خودتو سیا کن...
واسه شام رفتیم رستوران و جوجه کباب خوردیم.
سر شام گلناز زنگ زد به کیان،کیانم گفت میریم خونه خودمون.
همون موقع زنگ زدم به خاله بگم شب نمیام دیدم خودش زنگ زد.
جواب دادم
_الو خاله سلام.
+سلام عزیزم کجایی؟
_رستورانم با کیان.
+باشه عزیزم،کلید داری؟
مردد گفتم
_چیزه خاله، من امشب میمونم پیش کیان.
خندید
+خیلی خب خوش بگذره.
نه به خاله که انقدر راحت میگیره نه به مامان خدابیامرزم که انقدر گیر میداد :/
با صدای کیان برگشتم سمتش
+کی بود؟
_خالمه،گفتم نمیام.
یه نمه اخم کرد
+بهتر،نمیخوام چشم تو چشم اون پسره مهراد باشی.
خندیدم
--جااان،تو فقط غیرتی شو....
رفتیم خونه ولی از اونی که فکرشو میکردم کثیف تر بود -_-
دوساعت فقط داشتم همه جارو تمیز میکردم آخرسرم یکمش موند واسه فردا.
رفتم حمام،وقتی برگشتم خداروشکر کیان همینجور که پشتش بهم بود خوابیده بود.
حولمو باز کردم و داشتم موهامو خشک میکردم که با صدای کیان سر متر پریدم هوا
--میخوای موهاتو ببافم واست؟
اخم کردم
--مگه تو خواب نبودی؟
«حلما»
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️