«بسم الله الرحمن الرحیم»
🍀برای لبخند تو🍀
#قسمت_۱۳۵
با صدای کیان با تعجب برگشتم سمتش
--مگه تو خواب نبودی؟
لبخند زد
--بیدار موندم نترسی خب.
پوزخند زدم
--هه، منو ترس؟
تو همون حالت که پشتم بهش بود سریع لباسامو پوشیدم و حولمو گذاشتم رو میز.
داشتم موهامو شونه میزدم که یدفعه صدای برخورد یه چی با شیشه اومد و پشت بندش صدای جیغ گربه.
تو کسری از ثانیه پریدم رو تخت و محکم چسبیدم به کیان.
خندید
--تو و ترس؟چیشد پس؟
یکم ازش فاصله گرفتم و بدون اینکه به چشماش نگاه کنم
--این که ترس نبود من فقط یکم هیجان زده شدم.
تا اینو گفتم کیان دستمو کشید سمت خودش و مصنوعی اخم کرد
--کمتر دروغ بگو جوجه،وگرنه واست بد میشه ها!
مشمئز اداشو درآوردم
--واست بد میشه ها،مثلا چی میخواد بشه...
هیچی دیگه مثل تو رمانا حرفم با بوسه ی کیان قطع شد منتها با این تفاوت که واسه یه لحظه بود و بعدشم هردومون خوابیدیم.
وجدان:
--خیلی خب حالا چرا توجیه میکنی؟مگه ما حرفی زدیم؟
ای کاش این وجدان من لال میشد من راحت میشدم -_-
سه هفته بود خونه خودمون بودیم تا کارای گذرنامه هامون حل بشه.
بابای کیانم میگفت قبل اینکه بریم کربلا باید حتماً بریم محضر عقد کنیم و قرارشد بریم محضر بعد از اینکه رفتیم کربلا جشن بگیریم....
نزدیکای ظهر مهدی و مهراد اومدن کیانو ببرن آرایشگاه واسه پاکسازی پوست و... منم بردن آرایشگاه.
از خرید عقد و اینا چیزی نگفتم چون همرو گذاشتیم واسه جشنمون.
فقط یه روز با کیان رفتیم اون کت و شلوار خرید منم یه لباس حریر بلند آستین دار سفید که هم حجابش کامل بود هم خیلی شیک بود خریدم.
کار آرایشگاهم حدود ۴ ساعت طول کشید و وقتی کیان و باباش اومدن دنبالم تازه کار آرایشگرم تموم شده بود.
دیدم کیان نشسته صندلی عقب خیلی خوشحال شدم،از اینکه اگه با ماشین خودمون نیستیم لااقل کنار همیم.
تو راهدستمو محکم گرفته بود و لبخند شیرینی رو لباش بود.
از اونا که دلت میخواد همونجا بگیری دوتا ماچ گنده به کله اش بکنی.
بین راه بابای کیان یه کاری واسش پیش اومد ماشینو یه گوشه پارک کرد و رفت.
همین که رفت، کیان دستمو کشید سمت خودش،محکم بغلم کرد و گونمو بوسید.
تو آروم ترین حالت ممکن به صورتم خیره شد و با صدایی که بیشتر شبیه زمزمه بود
--امروز فهمیدم خوشگلا میتونن خوشگل ترم باشن.
خندیدم
--مثل خودت،عاشق مدل موهات شدم فقط.
حالت پوکر بهم خیره شد
--چشه؟
لبخند زدم و گونشو بوسیدم
--خیلی بهت میاد،جذاب تر شدی.
شیطون خندید
--باشه منم بلدم.
همون موقع بابا برگشت و صبحتای عاشقانه ی ما به پایان رسید :/
وجدان:
--دیدم چقدر قربون صدقه هم رفتید،کلا مثل اینکه تو ذات شما دوتا نیس مثل آدم باهم حرف بزنیدا؟!
ترجیح دادم جوابشو ندم چون روز عقدم چ دعوامون میشد...
رفتیم محضر و تو جمع خودمونی و کوچیک خونوادگیمون عقد کردیم.
اون روز شد بهترین روز زندگی من و کیان،روزی که واسه همیشه مال همدیگه شدیم...
واسه شام رفتیم خونه ی کیان اینا و بابای کیان چندتا از فامیلای خودشونو دعوت کرده بود و دایی و خاله ی منو.
فاطمه و خاله محبوبه و مهدی و علیم با خونواده هاشون بودن.
بابای کیان مردارو برده بود پذیرایی بالا تا ما زنا پایین راحت باشیم.
همینجور که نشسته بودم رو صندلی حواسم رفت سمت فاطمه که ضحی پیشش بود.
کنجکاو شدم بدونم ماجرا چیه.
وقتی ضحی رفت پیش بچه ها صداش زدم تا ازش بپرسم.
بدو اومد سمتم و همینجور که موهای تو صورتشو کنار میزد کنجکاو بهم خیره شد
--بله خاله؟
دستشو گرفتم و با لبخند چشمک زدم
--اون دختره که پیشش بودی رو میشناسی؟
نمکی خندید
--فاطمه رو میگی؟ مگه دوست خودت نیست!
چه بد ضایع شدم:/
مصنوعی خندیدم
--چرا دوستمه،تو از کجا میشناسیش؟
متفکر بهم خیره شد
--اون روز که مامانت مرده بود،بهم گفت باهام دوست میشی،منم قبول کردم.
همین که اینو گفت فهمیدم فاطمه داره یه کرمی میریزه رو نمیکنه.
لبخند زدم
--خیلی خب خاله برو به بازیت برس.
ماشاالله این زنا به جوری ریخته بودن وسط انگار سالیان متمادی نرقصیدن:/
وجدان:
--بمیرم واسه تو که اصلا نرقصیدی!
چشم چپ کردم
--تو فضول منی؟
سریع جواب داد
--آره مثل تو که فضول مردمی!
تا خواستم جوابشو بدم فاطمه مثل عجب معلق جلوم سبز شد
کلافه بهش خیره شدم
--چیه؟تو دیگه چی میگی؟
مشمئز ازم رو گرفت و نشست کنارم.
یه نشکون از بازوم گرفت و دم گوشم غرید
--خاک بر سرت، حداقل ظاهرو حفظ کن نفهمن چه اخلاق گندی داری!
بدون اینکه منتظر جوابم بمونه ادامه داد
--بعدشم مگه تو فضول منی آمارمو از ضحیٰ میگیری؟
پوزخند زدم
--باز چه کلکی تو کارته فاطمه؟
خندید
--عزیزم کلک زدن که فقط تو حیطه ی استعدادی خودته،من توطئه میکنم.
کلافه برگشتم سمتش
--خیلی خب همون،بگو ببینم چیکار داری میکنی؟
خندید
--هیچی بابا چرا عصبی میشی؟
همون موقع زنداییم اومد منو ببره برقصم و متأسفانه بحث مهم و حیاطی من و فاطمه نصفه موند...
«حلما»
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️