«بسم الله الرحمن الرحیم» 🍀برای لبخند تو🍀 نزدیک غروب، همه رفتن و گلناز گفت شام درست می‌کنه شب بمونیم اونجا، ولی کیان قبول نکرد گفت خسته اس گناه داره. رفتیم خونه خودمون و کمک کردم کیان رفت حموم بعدم خودم رفتم. وقتی برگشتم ساعت۹ شب بود دیدم کیان خوابیده منم کنارش دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد... صبح زنگ زدن گفتن گذرنامه ها آمادس. تا رفتم تحویل بگیرم و برگردم، دیدم کیان صبححونه رو آماده کرده و منتظر نشسته سر میز. سلام کردم.جوابمو داد وکنجکاو بهم خیره شد --کجا بودی؟ گذرنامه هارو گرفتم سمتش --رفتم اینارو گرفتم دیگه. تأییدوار سرتکون داد و گذرنامه هارو از دستم گرفت. در اولیو که باز کرد پقی زد زیر خنده و به عکسم اشاره کرد --ترانه خداوکیلی این تویی؟ همینجور که لقمه تو دستم بود دفترچه رو از دستش کشیدم. خودمم خندم گرفته بود ولی به رو خودم نیاوردم و جدی برگشتم سمتش --آره،مگه چمه؟ خندید --خیلی زاخاره. مشمئز بهش خیره شدم --حالا نه قیافه خودت مثل محمدرضا گلزاره! اخم کرد --محمدرضا گلزار کی باشن؟ یه قلوپ از چایمو خوردم و دستمو رو هوا تکون دادم --بابا همین بازیگره... لیوانو از دستم گرفت،ازش یه قلوپ چای خورد و با همون اخم ادامه داد --میدونم بازیگره،چرا من باید مثل اون باشم؟نکنه روش کراش داری... کلافه یه مشت زدم تو کتفش و اخم کردم --کیان بیخودی شلوغش نکنا،من همینجوری یه چی گفتم... چشم چپ کرد --نه دیگه ما اینجا همینجوری نداریم‌.‌.. کلافه از جام بلند شدم --ولم کن بابا توام،هرچی میشه الکی گیر میدی! گفتم و پا تند کردم رفتم سمت اتاق ولی حواسم نبود در بسته اس. با سر رفتم تو در -_- همونجا کنار در نشستم رو زمین و به قدری دماغم درد گرفته بود، که نزدیک بود اشکم در بیاد. همون موقع درد شدیدی زیر دلم احساس کردم و فهمیدم گل بود به سبزه نیز آراسته شد :/ کیان نگران اومد سمتم و‌تا صدام زد اشکام شروع کرد باریدن. با تعجب دستمو گرفت --ترانه چت شد؟ با بغض به دماغم اشاره کردم --فکنم شکست. نگران دست دراز کرد سمت دماغم --کو؟بزار ببینم؟ تا دستش خورد به دماغم جیغم رفت هوا و کیان ترسیده خودشو کشید عقب --خیلی خب آروم باش! حالا اد همون موقع دل دردم هر لحظه شدیدتر میشد و خجالت می‌کشیدم به کیان بگم چه مرگمه -_- با صدای کیان نگاهم افتاد به دستم که ناخودآگاه گذاشته بودم رو دلم و اشکام بیصدا می‌ریخت. آروم شونه هامو گرفت --ترانه مطمئنی فقط دماغت درد گرفته؟ منفی وار سر تکون دادم. دوباره پرسید --دلت درد می‌کنه؟ مردد تأییدوار سر تکون دادم. منتظر بودم گیج بزنه بگه‌ چمیدونم بریم دکتر و فلان و بهمان،ولی به جاش با اون وضعیت خودش کمکم کرد رفتم‌ تو اتاق و دراز کشیدم رو تخت. رفت واسم یه کیسه آب گرم با یه قرص مسکن آورد. هنوزم باورم نمیشد متوجه شده باشه. وجدان: --ترانه چرا خودتو میزنی به خریت؟بابا یارو زن داشته طبیعیه که این چیزارو بفهمه! راست میگه ها،چرا خودم بهش فکر نکرده بودم؟ با صدای کیان از فکر دراومدم --چیزی لازم نداری بگیرم واست؟ بگم همه چی لازم داشتم دروغ نگفتم-_- ولی الکی گفتم نه. همین که کیان از اتاق رفت بیرون زنگ زدم خالم، گفتم وسایلمو بیاره. با گرمی رو دلم، کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد... نمی دونم چقدر گذشت که چشم باز کردم دیدم هنوز رو تختمم. وجدان: --نکنه انتظار داشتی تو قعر چاه باشی :/ هه هه وجدان بی مزه! از اتاق رفتم بیرون دیدم کیان سرش تو گوشیشه. آروم رفتم بالاسرش که مثلا بترسونمش،ولی کیان بی حس بهم خیره شد و به اپن آشپزخونه اشاره کرد --برو وسایلتو بردار‌. همینجور که می رفتم سمت آشپزخونه کنجکاو گفتم --وسایلم؟ همین که در نایلونو باز کردم هین کوتاهی کشیدم و فهمیدم چه سوتی دادم-_- بی سر و صدا نایلونو برداشتم و بدو داشتم میرفتم تو اتاقم که با صداش سر جام میخکوب شدم --صبر کن! وایسادم ولی برنگشتم. با حالت عصبانی جوری که سعی در کنترل کردن صداش داشت --مگه من ازت نپرسیدم چیزی نیاز نداری بگیرم، گفتی نه؟ تأیید وار سر تکون دادم --چرا... حرفمو قطع کرد --پس چرا اون پسره باید این خرت و پرتارو بیاره واست؟محرمته؟داداشته؟چیته که انقدر باهاش احساس راحتی می‌کنی؟ نمی‌دونستم چی باید بگم،واسه همین سکوت کردم و کیان ادامه داد --من خبر مرگم نمیتونستم برم،میگفتم گلناز بره هرچی نیاز داری واست بگیره ،اون که می‌تونست! اون لحظه یادم افتاد به مامانم که همیشه می‌گفت با غیرت مردا نمیشه بازی کرد،حالا خوبه من ناخواسته همچین کاری کردم. خدا بگم چیکارت کنه خاله که این آتیشا از گور تو بلند میشه. وقتی دید ساکتم پوزخند زد --چیشد؟چرا ساکت شدی؟صبح که خوب زبون داشتی! من نمی‌دونم اون لحظه این بغض چی بود که مثل کنه چسبیده بود بیخ گلوم و نمیزاشت حرف بزنم :/ واسه همین حرفی نزدم و رفتم تو اتاق... «حلما» @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️