«بسم الله الرحمن الرحیم» 🍀برای لبخند تو🍀 همین که پام رسید به تخت، پقی زدم زیر گریه و دستمو گرفتم جلو دهنم تا صدام نره بیرون. نمی‌دونم از چی،ولی خیلی ناراحت بودم،پیش خودم گفتم حالا مگه چی شده؟مهرادم خر که نیس می‌فهمه:/ وجدان: --مهراد خر نیس،ولی اونی که خره مطمئنم تویی،چون بی فکر دست به کارایی میزنی که اصلا به فکر عاقبتش نیستی! اخم کردم --مگه من چیکار کردم انقدر بزرگش می‌کنه الکی؟ لبخند زد --اون مَرده،با من و تو خیلی فرق داره،اینکارت باعث شده فکر کنه نمیتونه نیازاتو برطرف کنه،میدونی که مردا از اینکه زنشون ازشون درخواستی بکنه خیلی خوشحال میشن. از طرفیم اون پسره مهراد اومد همه چی قاطی شد.کیان پیش خودش فکر می‌کنه چرا باید‌ تو با مهراد انقدر راحت باشی تا اون وسایل شخصیتو بیاره... حرفشو قطع کردم --من با مهراد راحت نیستم،من به خاله گفتم از کجا میدونستم میخواد اون اوسکولو بفرسته :/ با صدای در اتاق صاف نشستم رو تخت دیدم در باز شد و کیان با اخم --غذا گرفتم بیا ناهار بخوریم. اخمش به درک،خوبه کیان به فکره،وگرنه من اصلا یادم نبود از دیروز تا حالا غذای درست و حسابی نخوردم. خواستم از اتاق برم بیرون که نگاهم افتاد به رژ لبم. کرم درونم فعال شد و رفتم جلو آینه یکم رژ لب زدم و موهامو باز ریختم روشنه هام و یکم عطر رو‌خودم خالی کردم. تا از اتاق رفتم بیرون کیان منو دید ولی عکس العمل خاصی نشون نداد. اونجا بود که فهمیدم از اون دسته مرداییه که با هیچی خر نمیشن :/ گفتم خر به مردا برنخوره ها،میدونید که یه اصطلاحه ؛) با صداش از فکر دراومدم --غذارو گذاشتم رو اپن،بکش بیار... غذارو آوردم رو میز و نشستم رو مبل کناری کیان. هر دوتامون مشغول غذاخوردن بودیم که کنجکاو برگشت سمتم --از عطر من زدی؟ تازه یادم افتاد قوطی مشکیه مال کیانه -_- از اونجاییم که من اصلا از رو نمی‌رم منفی وار سرتکون دادم --نه مال خودمه. پوزخند زد --میدونم مال منه،چرا حاشا می‌کنی؟ کلافه برگشتم سمتش --کیان مگه من و تو داریم؟خیر سرمون زن و شوهریما! نفسشو صدادار بیرون داد --خوبه می‌دونی و زنگ میزنی اون پسره... حرصی حرفشو قطع کردم --من زنگ نزدم،به خاله گفتم چمیدونستم اون خبر مرگش خونه اس... متعجب بهم خیره شد --چرا جوون مردمو نفرین می‌کنی؟ بی توجه به حرفش ادامه دادم --ماجرا اصلا اونجوری که تو فکر می‌کنی نیس،اگه بهم اعتماد نداری میتونی زنگ بزنی از خالم بپرسی! صدام یکم رفته بود بالا و این باعث میشد کیان با تعجب بهم خیره شه. حرفم که تموم شد خندید --خیلی خب، حالا چرا داد میزنی؟ قطره اشک مزاحمی که رو گونم ریخت رو پاک کردم و تلخند زدم --چون ناراحتم،اون از صبح که الکی گیر دادی به چمیدونم گلزار،اینم از الان،هرچیم میگم من روحمم خبر نداشته اون میخواد بیاد باورت نمیشه! لبخند زد --چرا باورم میشه :) دستمو گرفت و دم گوشم ادامه داد --خدانکنه یه نفرو تو زندگیت بیشتر از خودت دوست داشته باشی،اون موقع اس که دلت میخواد فقط و فقط مال خودت باشه و حتی نگاه کسی بهش نیفته. من ذوق‌ ‌ಥ⁠_⁠ಥ دید حرفی نمی‌زنم فشاری به دستم وارد کرد --غذاتو نخوری جوجه میمونیا! لبخند زدم و بیصدا‌ به غذا خوردنم ادامه دادم... بعد ناهار ظرفارو شستم و برگشتم دیدم کیان نیست. کنجکاو رفتم تو اتاق دیدم لباساشو عوض کرده و دراز کشیده رو تخت. با اون رکابی سفید تازه فهمیدم آقا چه اندام ورزشی داره و رو نمیکنه! خندید --چیه؟نکنه از استایلم خوشت اومده؟ خندیدم --اون که بله،ولی کنجکاوم بدونم چرا تا الان دریغ کردی؟! چشمک زد --دیگه همه چیو که نباید لو داد. یدفعه لباسشو بالا زد و به خطای رو شکمش اشاره کرد --تازه کجاشو دیدی... هین بلندی کشیدم و پشت کردم بهش --خجالت بکش کیان،این چه کاریه؟ حق به جانب خندید --مثل اینکه یادت رفته دیشب کمکم کردی برم حموم؟بابا همون بدنه عوض که نشده :/ راست میگه ها،چرا خودم یادم نبود؟ یه هفته ای که بعد عقدمون تو خونه بودیم با تموم تلخ و شیرینیاش گذشت و بلیط هواپیما گرفتیم، قرار بود جمعه یعنی فردا بریم کربلا. تموم هزینه هامون به عهده ی حاجی بود و کیان می گفت بعد که برگرده همرو جبران می‌کنه..‌. داشتم لباسامونو تا میزدم بزارم تو چمدون که نگاهم خورد به یکی از پیراهن های کیان. یادم به اونشب افتاد که تعقیبش کردم. پیرهن همون بود. ناخودآگاه چسبوندمش به سینم و عمیق بوش کرده. همون موقع کیان اومد تو اتاق و تا اون صحنه رو دید خندید --ترانه داری چیکار می‌کنی؟ لبخند زدم --یادته اونشب که رفتیم تو اون باغه این پیراهن تنت بود؟ کنجکاو اخم کرد --اون که پاره شد :/ متعجب به پیرهن خیره شدم --جدی؟ تأییدوار سرتکون داد --آره اونشب پاره شد انداختمش... «حلما» @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️