یا علی‌اصغر من همیشه توی دلم رفقایی که بچه‌هایشان را می‌بردند پیاده روی اربعین تحسین می‌کردم و به حالشان غبطه می‌خوردم. هاج واج نگاهشان می‌کردم و برای بدرقه کالسکه حسین را بهشان می‌دادم ببرند با خودشان. کتانی های خودم چند بار رفته بودند کربلا ولی خودم نه! من کربلا را می‌خواستم ولی می‌ترسیدم. یک ترس احمقانه‌ که ریشه‌اش جز شیطان نبود. من ترس از مریض شدن خودم یا بچه‌ها را داشتم. از بعد از کرونا جرات نداشتم ته دلم محکم از خدا بخواهم من را ببرد کربلا. و دعاهایم همش از روی زبانم بود. دلشوره چنگ می‌زد به‌دلم. درست همان روزهایی که خانواده‌ی‌ عمه‌ام و نوه‌ی کوچکشان کربلا بودند، من هم توی مشهد رضا بودم. شب‌قدر توی حرم به آقا گفتم:" ببین عشق‌دلم من دلش را ندارم. خودت یک‌جوری امسال مرا ببر کربلا یک جوری که من هیچ‌کاره باشم. چون دست و دلم نمی‌رود. خودت می‌دانی چرا." خم که شدم عرض ادب کنم به جای "علی‌بن موسی رضا"، ناخواسته گفتم:"صلی‌الله علیک یا اباعبدالله!" و تا آخر سفر هر بار دست روی سینه‌ام می‌گذاشتم برای سلام همین عبارت از زبانم خارج می‌شد. تعجب از سرو کله‌ام می‌بارید و ته دلم میلرزید چون می‌دانستم تاحالا هیچ چیز نبوده که از امام رضا بخواهم و جواب رد بدهد. پایم به کرمان نرسیده کربلایی کوچک هم رسید. ولی با چه‌حالی! گفتند توی کربلا مریض شده دلم هری ریخت پایین! هر روز از ان‌آی سی‌یو خبرهای عجیب و غریب می‌آمد و جگرمان را می‌سوزاند. اصلا معلوم نبود چی باعث این حجم از عفونت در بدنش شده. قلب کلیه و کبد! دل نداشتم بروم توی بیمارستان. روزی چندبار خبر از حالش می‌گرفتم. لحظه به لحظه بدتر می‌شد و سرکوفت‌ها بیشتر. بچه یک ساله را بردید کربلا که چه بشود؟ هی نوچ‌نوچ می‌کردند می‌پرسیدند کربلا بوده؟ آنزیم‌های کبدی‌اش تنظیم نمی‌شود که نمی‌شود. پزشک قلب هرچه از دهانش درآمد به عمه‌جان گفت. عمه می‌گفت زانوهایم به زیر شکست تا شدم کف بیمارستان. توی دلم ضجه زدم یا حسین خودت جواب این‌ها را بده. فردایش همه آنزیم‌ها برگشت سرجایش. بیدار شد. سرحال شد. آزمايش‌ها درست از آب‌درآمد. یک بیمارستان توی شک بود و دکتر قلب که روی نگاه کردن به صورت عمه را نداشت. امام حسین جوابشان را داده بود. چند روز با هول‌ولا گذشت و باز خبر رسید که کبد برنمی‌گردد. عمه می‌گفت آخری‌ها رگ از گردنش می‌گرفتند. و وقتی خون شره می‌کرده زیر گوش و گردنش زیر لبم یا علی‌اصغر با اشک قاطی می‌شد. عمه می‌گفت ما علی‌اصغر دادیم. و دادیم. روایت کربلا رفتنم را قول داده بودم که بنویسم اینجا. ولی نشد قفل به زبان زده شد تا امشب. شب هفتم محرم. شب علی‌اصغر. شیرخوار رباب. من و بچه‌هایم را محمدامین برد کربلا. وقتی حالش بد شد یک گروه زدیم توی ایتا به اسم کربلایی کوچک. هر روز ختم داشتیم برایش و دلهره. دلشوره من ولی جنسش خیلی فرق می‌کرد. حالم خراب بود انگار هر روز یک مشت سیر و سرکه می‌ریختند توی دلم و چنگ می‌زدند. عمه گفت ما برای حسین علی‌اصغر دادیم و تا آخر پایش می‌ایستیم. بگذار از غریبه و آشنا زخم بخوریم فدای سر علی‌اصغر حسین. می‌گفت محمد امین بی‌هوا از بغل ما خودش را سر می‌داده سمت شش گوشه و هی ضریح را می‌بوسید و هی می‌خندید. و هی می‌رفت و برمی گشت و تکرار و تکرار. نگو به دلش افتاده بود چند صباح دیگر هم‌بازی‌اش خواهد شد. عمه می‌گفت و می‌بارید و من زیر چادر لبم را می‌گزیدم و شور می‌زدم. روز آخر پیچیده در پارچه سفید روی دست بابابزرگش آمد توی حیاط و غوغا شد. روضه‌ی مجسم. پیش چشممان عاشورا را می‌دیدم که قنداق سفید روی دست بابایش بود. تمام شد من همان روز کربلای خودم و بچه‌ها را گرفتم. می‌دانستم هرچه از امام رضا بخواهم ردخور ندارد. دوهفته نشده دخترخاله‌ام زنگ زد ما داریم می‌رویم کربلا شما می‌توانید بیایید؟ اصلا نمی‌فهمیدم آن دل‌قرصی و محکمی را از کجای قلبم درآوردم و گفتم آره هرچهارتایمان می‌آییم! @Berrrke