. سر‌صبح هنوز ساعت رسمی انتخابات شروع‌ نشده، مهندس آمد بالای سرم خانم پاشو دیر شد. نصف یک چشمم را باز کردم کشیدم سمت ساعت به زور یک ربع به هشت بود😒 گفتم دیر کجا شد؟ گفت پاشو بریم رای بدیم دیگه! از بعد نماز صبح همینطور کف اتاق راه رفته بود و هی خوابیده بود و خواب نرفته بود. گفتم خوب هنوز زوده که صبحانه نخوردیم! آخرین دکمه پیراهنش را بست و کلید ماشین توی دستش گفت جرینگ. من نشستم تو ماشین بدو شما هم! تسلیم شدم. دست‌رو شسته نشسته چادرچاق‌چور کردم. ناشتایی نخورده رفتیم نزدیک‌ترین مدرسه. سرباز دم‌در سلامی قاطی خمیازه‌اش کش داد سمت‌مان و تفنگش را سفت‌تر چسبید. چندنفر دیگر هم عین ما دعای ندبه خوانده نخوانده آمدند. صبح‌ جمعه‌شان را با تعیین رئیس‌جمهورشان شروع کردند. کد ۴۴ را نوشتیم‌ و انگشت را چنان محکم‌ فرو کردیم توی استامپ که از آن طرفش در آمد. رد انگشتمان را زدیم پای برگه، پای نظام، پای کار، پای ایران. دیگر پاک خواب از سرمان پریده بود. بعد هم دوتا نان تازه خریدیم آمدیم خانه؛ به امید خادم‌جمهوری دیگر. @berrrke