🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
آن زنِ چادر به خود پیچیده!
🖊 روایتی تکان دهنده از حادثه ی بمباران هوایی 19 آذرماه 1360 دزفول
خواندن این مطلب خیلی لازم و قابل تامل هست
🌷امروز ۲۱ آذر ۱۴۰۰ است و ۴۰ سال از شهادت شهدای حمله هوایی ۱۹ آذر ۱۳۶۰ می گذرد. روایت زیر قصه نیست! حقیقت محض است با شاهدانی زنده و حاضر! این روایت را جناب محمود شاه آبادی از آزاده های دلاور دزفولی برایم تعریف کرد. بیش از ده سال است که روایتهای دزفول را می نویسم.
به جرأت می گویم این روایت با همه روایت ها فرق دارد شاید تکان دهنده تر از این ماجرا، روایتی ننوشته باشم.
💠 هیچ تصویری مناسب با این روایت نیافتم. ای کاش روزی همین روایت را با تصویر قهرمانش منتشر کنم.
🖊دزفول در عملیات طریق القدس و برای آزادسازی بستان ۵۵ شهید تقدیم کرده است و امروز پنجشنبه، ۱۹ آذرماه ۱۳۶۰، مراسم اولین هفته ی این شهداست. خانواده های شهدا و مردم در قالب یک راهپیمایی قرار است به سمت گلزار شهدای بهشت علی حرکت کنند. لحظه به لحظه به جمعیت مردم افزوده می شود. عکس های شهدای بستان از میان تاج گل ها لبخند می زنند. خُنچه هایی که مادرها برای شاخ شمشادهایشان تزئین کرده اند ، روی دست زن ها می چرخد و به هر طرف که سینی خنچه روانه می شود، آن حوالی زن ها کِل می کشند و این کِل کشیدن ها خودش روضه می شود و شعله می زند بر جان های سوخته.
🟣خنچه را چه زیبا چیده اند. همان وسایلی که رسم است در شب حنابندان دامادها روی دست بگیرند و کِل بکشند در این خنچه ها دیده می شود.
🟣 ظرف های حنا که با نقل های سفید و صورتی تزئین شده است و رویش را پارچه های توری سبز رنگ کشیده اند، دل ها و چشم ها را به درد می آورد.
🟣هر از چندگاهی از یک گوشه جمعیت صدای شعارهای انقلابی بلند می شود. کم کم مداح پشت میکروفن قرار می گیرد و از مردم می خواهد که آرام به سمت پُل قدیم حرکت کنند. مداح شروع می کند به نوحه خواندن و مردم هم سینه زنان تیتر نوحه اش را تکرار می کنند.
🟣بخشی از جمعیت روی پل قدیم رسیده اند که ناگهان صدای غرش هواپیمای دشمن که دیوار صوتی را شکسته است همه چیز را به هم می ریزد و ثانیه هایی بعد صدای انفجار هایی مهیب بلند می شود.صدای جیغ زنان و کودکان و طنین یا حسین و الله اکبرها در هم می پیچد.
🟣یکی از راکت های هواپیما به پایین پل اصابت کرده است و ترکش هایش در شعاع ده ها متر هر چه را سر راه خود دیده ، درو کرده است. از دست و پا و سر و صورت آدم ها تا در و دیوار و تاج گل ها و تصاویر شهدا و خنچه های تزئین شده.
🟢انفجار آنقدر شدید است که جریان جاری دز تا روی پل پاشیده می شود. روی پل را معجونی از خون و آب تزئین کرده است. زنانی چادر به خود پیچیده روی پل افتاده اند و خون از اطراف پیکرشان جاری شده است.
رودخانه رنگ خون گرفته است و قطعه قطعه ی پیکر شهدا در دست امواج به سمت جنوب می رود.جوان تر ها خود را به آب انداخته اند تا تکه پاره های پیکر شهدا را از آب بیرون بکشند.
💔نیم تنه ی پیکر زنی، چادر پیچ شده بالای پایه پل افتاده است و طرح و نقشی که خونش به دیواره ی پل زده است، دل ها را به آشوب کشانده است. نه از پایین پل راهی برای دسترسی به آن وجود دارد ، نه از بالای پل.
💔هرکس نگاهش به آن نقش مقدس می افتد ، زار می زند. جوانان روی دوش هم بالا می روند. اولی روی دوش دومی و دومی روی دوش سومی و بالاخره آن نیم تنه ی مظلوم را لابلای چادرش پایین می آورند.
💔برخی دیگر پلاستیک به دست، دارند تکه پاره های پیکرهای مطهر شهدا را از روی آسفالت و دیوارها و درخت ها جمع می کنند.صحنه ی غریب و دردآوری است.
❤️🩹صدای گوشخراش آژیر آمبولانس ها هم عزاداری مردم را فریاد می کشد. مردم بی وقفه دارند تلاش می کنند تا پیکر شهدا و جسم نیمه جان مجروحین را انتقال دهند.
مردی درب عقب آمولانس را باز کرده است و با فریاد و اشاره ی دست، می خواهد که مجروحین را سریع تر به سمت آمبولانس بیاورند.
💛قیامتی به پا شده است و فریاد در فریاد گم شده است. در این میان زنی میانسال که با یک دست محکم چادرش را به چانه اش محکم کرده است خود را به آمبولانس می رساند و به همان مرد ایستاده در کنار درب آمبولانس می گوید:
– برادرم! مرا هم به بیمارستان ببرید.
💛مرد، نگاهی به زن می اندازد و می گوید: «تو که چیزی ات نیست خواهرم! در این وانفسا و با وجود این همه مجروح تو را چکار کنم! مگر نمی بینی چه حال و روزی داریم! برو! برو بگذار ببینیم چه خاکی روی سرمان بریزیم.»
💛زن سرش را می اندازد پایین و آرام چَشمی می گوید و کنار می رود. آمبولانس جیغ زنان می رود سمت بیمارستان افشار دزفول و آمبولانس بعدی و دوباره همان مرد با لباس هایی خونین که فریاد می زند: «مجروحین را بیاورید»
زن دوباره آرام خودش را به آمبولانس می رساند و در حالی که سعی می کند لبه چادرش را محکم تر در دستهایش بفشارد، این