هدایت شده از دوستانه
، دلم گفت.. شاعر: سید حمیدرضا برقعی عصر یک ی دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم كه چرا به انسان نرسیده است؟ چرا به گلدان نرسیده است؟ چرا ی باران نرسیده است؟ و هر كس كه در این دوران به لبش نرسیده است، به نرسیده است و عشق به پایان نرسیده است. بگو دلخسته ز شیراز بیاید، بنویسد: كه كه هنوز است چرا گمگشته به كنعان نرسیده است؟ چرا ی احزان به گلستان نرسیده است؟ دل ترك خورد، زخم نمك خورد، مُرد، بر سر دوشش غم و اندوه به فقط برد، فقط برد، زمین مرد، زمین مُرد. گواه است، چشم به راه است، و در یك پلك نگاه است؛ ولی نصیبم فقط آه است و همین خدایا برسد كاش به جایی؛ برسد كاش به صدایی... یك جمعه ی وجود تو كنار دل هر آشفته شود حس، تو كجایی نرگس؟ به خدا آه های غریب تو كه به حزنی است، زجنس و ماتم، زده به دل عالم و آدم مگر این و شب رنگ شفق یافته در کدامین غم عظمی به تنت رخت کرده ای ای عشق مجسم كه به جای شبنم بچكد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت، نكند باز شده محرم كه چنین می زند به دل فاطمه، آهت! به نخ آن شال سیاهت، به رخت ای ماه! بیا، صاحب این بیرق و این و این مجلس و این روضه و این بزم تویی.آجرك الله! دو جهان درچاه...