روزگار من (۶) سحر گفت:میام خونتون همه چیزو بهت میگم ،فقط عجله کن که دیرمون شده. 🏃🏃🏃🏃 بعدازظهر سحر اومد خونمون وتو اتاق نشسته بودیم سحر کادو رو باز کرد که توش یه دستبند نقره با سنگای آبی بود 💠💠💠💠 چقدر خوشگلههههه سحر اره می بینی 😌😌 خب حالا زود باش توضیح بده ببین فرزانه این پسره ، دوست پسرمه که یه مدتی هست باهم دوست شدیم ... یه دفعه پریدم وسط حرفاش واااای😱😱 سحر تو با پسر دوست شدی😳😳 سحر گفت دیووونه ... مگه چیه تو چقدر پرتی این هم دختر و پسر هستن که با هم دوستن خب منم یکیشون نگووو که این چیزاااا رو نمیدونی که اصلا باورم نمیشه 😒😒😒😒 فرزانه: نه اینکه من چیزی نمیدونم تو فیلما و بیرون دیدم اما اینکه دوست خودم با یه پسر دوست شده تعجب کردم ولی فرزاانه خیلی خوبه همیشه درکم میکنه وقتی دلم میگیره باهاش حرف میزنم نمیدونی چقدر اروم میشم 😍😍😍😍 اینم از کادوش... تازه فقط این نیست بیای خونمون بهت نشون میدم . مامانت چی ،چیزی نمیگه⁉️ نه بابااا اون فکر میکنه خودم خریدم یا دوستای دخترم برام خریدن 😉😏😏😏 ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @besooyenour