💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس قاتل جانم شده بود ڪه هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض داعشی‌ها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم میخواست در زمین فرو روم و هرچه‌ بیشتر در خودم مچاله میشدم مبادا مرا ببینند و شنیدم میگفتند : _حرومزاده‌ها هر چی زخمی و ڪشته داشتن، سر بریدن! و دیگری هشدار داد : _حواست باشه زیر جنازه بمب‌گذاری نشده باشه! از همین حرف باور ڪردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای‌مردمی سر رسیده‌اند ڪه مقاومتم شڪست و قامت شڪسته‌ترم را از پشت بشڪه‌ها بیرون ڪشیدم. زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد ڪشیده‌بود ڪه دیگر توانی به تنم نمانده و دربرابر نگاه‌خیره رزمندگان فقط‌ خودم را به سمتشان میڪشیدم. یڪی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد : _تکون نخور! نارنجڪِ دردستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید میترسیدند داعشی باشم و من نفسی برای دفاع ازخود نداشتم ڪه نارنجڪ را روی زمین رها ڪردم، دستانم را به نشانه تسلیم بالا بردم و نمیدانستم از ڪجای قصه باید بگویم ڪه‌ فقط اشڪ ازچشمانم میچڪید. همه اسلحه‌هایشان را به سمتم گرفته و یڪی با نگرانی نهیب زد : _انتحاری نباشه! زیبایی و آرامش صورتشان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد ڪه زخم دلم سر باز ڪرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق‌هق گریه در گلویم شڪست.با اسلحه‌ای ڪه به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجه‌هایم شده و فهمیدند از این پیڪر بی‌جان ڪاری برنمی‌آید ڪه اشاره ڪردند از خانه خارج شوم.دیگر قدم‌هایم را دنبال خودم روی زمین میڪشیدم و میدیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند ڪه باآخرین نفسم زمزمه ڪردم : _من اهل آمرلی هستم. وهنوز ڪلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند : _پس اینجا چیڪار میڪنی؟ قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده‌اند ڪه یڪی سرم فریاد زد : _با داعش بودی؟ و من میدانستم حیدر روزی همرزمشان بوده ڪه به‌سمتشان‌چرخیدم و مظلومانه شهادت دادم : _من زن حیدرم، همون‌ڪه داعشی‌ها شهیدش ڪردن! ناباورانه نگاهم‌میڪردند و یڪی‌پرسید : _ڪدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم! و دیگری دوباره بازخواستم ڪرد : _اینجا چی‌ڪار میڪردی؟ با ڪف هر دو دستم اشڪم را از صورتم پاڪ‌ ڪردم و آتش مصیبت‌حیدر خاڪسترم ڪرده بود ڪه غریبانه نجوا ڪردم : _همون ڪه اول اسیر شد و بعد... و از یادآوری ناله حیدر و پیڪر دست و پا بسته‌اش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شڪست و به خاڪ افتادم. ڪف هر دو دستم را.... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد ☘ 🌹🍃🌹🍃 @besooyenour