قسمت_پنجم (روایت مادر شهید مصطفی احمدی روشن) جوجه‌ها سیک سیک می‌کردن!" با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. پی صحبتم را نمی‌گرفت؛ اما همین که گوش می‌داد، امیدوارم می‌کرد که خودم حرف توی دهانش بگذارم:" مثل اینکه خیلی هم بدت نیومد. می‌خوای برات چند تا جوجه بگیرم؟ همین اول بگم ها، باید قول بدی حیاط رو تمیز نگه داری، زحمت درست کردن آغلشون هم با خودته." داشت هوایی می‌شد. نگاهی خریدارانه به چهار گوشهٔ حیاط انداخت تا بهترین کنج را انتخاب کند. دیگر نتوانست دل به کار بدهد. دستمال را روی دسته دوچرخه رها کرد و گفت:" مامان، من که خیلی جوجه دوست دارم، به خصوص جوجه رنگی. واقعاً برام می‌خری؟" جواب دادم:" آره می‌خرم؛ ولی الان پول ندارم. باید صبر کنی چند ماه دیگه که یکم پس انداز کنم. راستی، یه کار دیگه هم میشه کرد." بی‌صبرانه منتظر بود راهکارم را برای رسیدن هرچه سریع‌ترش به جوجه‌های رنگی بگویم. انگار که اتفاقی چشمم به دوچرخه افتاده گفتم:" می‌خوای دوچرخه‌ت را بفروشیم؟ این‌طوری می‌تونیم بخشی از پولش رو تو بانک برات پس انداز کنیم، با بقیه‌ش جوجه بخریم." رفته بود توی فکر. نه می‌توانست از خیر دوچرخهٔ برق افتاده‌اش بگذرد و نه دلش می‌آمد قید جوجه‌دار شدن را بزند. دستمال را از روی دوچرخه برداشتم. گردش را تکاندم و گفتم:" برای همیشه که بی دوچرخه نمی‌شی. یه مدت می‌فروشی‌ش، باز بعداً می‌تونی بخری. الان اگه دوچرخه سواری امن نیست.نگران نباش مطمئنم جوجه‌ها حسابی سرگرمت می‌کنن." حساسیت من روی خودش را می‌دانست و فکر جوجه‌های رنگی هم قِلقلکش داده بود. مثل همیشه زیرکی به خرج داد. با پذیرفتن فروش دوچرخه هم به مراد دلش می‌رسید؛هم خودش را بیشتر در دلم جا می‌کرد.البته،من هم در زرنگی دست‌کمی از او نداشتم. این اولین باری نبود که با همراهی و هم‌فکری، بچه‌ها را به هدفی که خودم توی سرم بود، نزدیک می‌کردم.حاجی که بیرون از خانه،بیشتر از من سروکله‌زدن مردم با همدیگر را دیده بود، از سر تجربه می‌گفت:"اگه بچه‌ها کاری خلاف میلت انجام دادن،مستقیم و بی‌پرده باهاشون مخالفت نکن. اون‌ها که از خواسته‌شون کوتاه نمی‌آن. این کار فقط باعث می‌شه روشون باز بشه و قبح اون کار براشون بریزه." تفاوت نسل یکی از دلایلی بود که باعث می‌شد گاهی اختلاف نظر داشته باشیم و توی انتخاب‌هایمان با همدیگر بیشتر گفتگو کنیم؛ مثلاً بعضی وقت‌ها، بچه‌ها لباس‌هایی را می‌پسندیدند که به قول خودشان شیک و امروزی بود؛ ولی اصلاً با سلیقهٔ من جور در نمی‌آمد. بماند که در شأن بچه‌هایم هم نمی‌دیدم که هرچه به بازار آمد، بپوشند. کافی بود اجازه ندهم تا دور آن لباس را برای همیشه خط بکشند؛ ولی مِهر نقش و نگارش به این راحتی از دلشان بیرون نمی‌رفت. بدون هیچ واکنشی توی مغازه ازشان می‌خواستم همان مدلی را که پسندیدند، پرو کنند.در فاصله‌ای که توی اتاق پرو بودند، به فروشنده می‌گفتم از لباس‌های سنگین و رنگین‌تر، دو سه نمونه شیک و زیبایش را بدهد تا آنها را هم امتحان کنند. وقتی می‌دیدم جلوی آینه لباس‌ها را برانداز می‌کنند و در انتخابشان به تردید افتاده‌اند، من هم تیر آخر را می‌زدم و می‌گفتم:" بالاخره کدوم شد؟ هر کدوم رو بخواین من پولش رو حساب می‌کنم؛ ولی به نظرم بد نیست ببینین کدومشون به شخصیتتون نزدیکتره. بالاخره بقیه که شما رو نمی‌شناسن، قراره از روی همین لباس‌ها قضاوتتون کنن." در این رقابت، معمولاً لباسی که جلف‌تر بود، نتیجه را واگذار می‌کرد. گاهی پیش می‌آمد که از رؤیا پردازی‌هایی حرف می‌زدند که به صلاح نبودنش مثل روز برایم روشن بود؛ ولی به‌جای اینکه مثل مرغ یک پا روبرویشان بایستم و مانعشان بشوم، خودم هم دست خودم هم‌دستشان می‌شدم. قدم قدم با آن‌ها پیش می‌رفتم تا به چشم خودشان چاله و چوله‌های مسیر را ببینند. خیلی وقت‌ها به نیمهٔ راه نرسیده تا ته اشتباهشان را می‌خواندند و دور می‌زدند. زهرا تصمیمش را گرفته بود. می‌خواست برای ادامه تحصیل برود مالزی. می‌گفت اعتبار مدرک دکترای آنجا از ایران بیشتر است. از طرفی قرار بود دوریی‌اش را به جان بخرم. از طرف دیگر مطمئن نبودم تصمیم درستی گرفته است و در پس این سختی و غربت، موفقیت چشمگیری انتظارش را می‌کشد یا نه. کنارش ایستادم و برای تهیهٔ پاسپورت و مقدمات سفر همراهش رفتم. علم و تخصصی نداشتم که بتوانم مشورتی به او بدهم؛ ولی مدام تشویقش می‌کردم تا جایی که می‌تواند تحقیق کند. داشت تصمیمش جدی‌تر می‌شد و دلهره‌های من بیشتر. آخر کار، وقتی با چند نفر از دوستانش که راه او را قبلاً رفته بودند مشورت کرد، نظرش عوض شد؛ ولی من قصد کرده بودم اگر به این نتیجه برسد که انتخابش درست است، پشتش را خالی نکنم و تا پای پله‌های هواپیما همراهی‌اش کنم. در آن مدت، مصطفی هم برای خواهر کوچک‌ترش نگران بود. https://eitaa.com/besooyenour