قسمت_هفتم (روایت مادر شهید مصطفی احمدی روشن) مصطفی چهار پنج ساله که شد، دیگر پای ثابت برنامه‌های پدر بود. پدرش هرجا که می‌رفت، دست مصطفی را هم می‌گرفت و می‌برد: دعای توسل، مراسم تشییع شهدا، زیارت عاشورا و... . هنوز خیلی کوچک بود که عمو محسنش شهید شده بود. از او خاطره‌ای تو ذهنش نداشت. خودم برایش چیزهایی را تعریف می‌کردم. به او می‌گفتم باید افتخار کند که عموی شجاعی داشته و برای کشور و مردمش جان داده است. حاجی خیلی اصرار داشت برای مصطفی جا بیندازد که شهدا با مرده‌های معمولی فرق دارند. آن‌ها زنده‌اند و از همان دنیا به کارهای ما نگاه می‌کنند و می‌توانند دستمان را بگیرند. آن‌قدر زنده بودن شهد،ا به خصوص عموی شهیدش را پذیرفته بود که هر موقع از خیابان شهدای همدان رد می‌شدیم، مقابل باجهٔ پست می‌ایستاد و می‌گفت:" بریم ببینیم عمو محسن نامه نفرستاده؟" محسن سن و سالی نداشت، همان اوایل جنگ به این در و آن در زد تا توانست بالاخره راهی جبهه شود و سال ۶۰ خبر شهادتش را برایمان آوردند. وقتی مصطفی وارد نطنز شده بود، می‌گفت هر بار که قرار است تصمیم مهمی بگیرند، ناخودآگاه یاد عموی شهیدش می‌افتد و خاطره تشییع پیکرهایی که با پدرش رفته و نمازهایی که با همهٔ کودکی برای شهدا خوانده است، از جلوی چشمش رد می‌شود. می‌گفت:" مامان، خدا می‌دونه همیشه موقع تصمیم گیری، اون صحنه‌هایی رو یادم میاد که با بابا می‌رفتم مراسم شهدا. چون قد من کوتاه بود، راحت می‌توانستم از بین پای بزرگترها خودم رو برسونم جلو و شهدا رو از نزدیک ببینم. باور کنین تصویر همه شون خیلی زنده جلوی چشمام و نمیذاره تصمیمی بگیرم که خلاف آرمان‌هاشون باشه." دیگر عادت کرده بود. هر روز عصر که حاجی می‌خواست برود بیرون، مصطفی زودتر از او کفش‌هایش را می‌پوشید و دم در منتظرش می‌ایستاد. بعد از ظهرها معمولاً خانه همسایه‌ها دورهمی زنانه برپا بود. تولد بچه و نوه، خانه خریدن یا برگشتن از زیارت هم بهانه‌اش را جور می‌کرد. حاجی خوشش نمی‌آمد که مصطفی از همان بچگی عادت کند توی جمع‌های زنانه بپلکد. گاهی آنچنان با جزئیات، اتفاقات خانه را برای پدرش تعریف می‌کرد که هاج‌و‌‌واج می‌ماندیم. در اوج بازی هم سر را پا گوش و چشم بود. پنج ساله بود که برای مراسم خواستگاری عمو حسینش ،او را همراه خودمان بردیم. عروس خانم، چند دقیقه‌ای مصطفی را روی پایش نشاند و مشغول صحبت با ما شد. همان یکی دو دقیقه و همان دو سه جمله کافی بود تا آمار دندان‌های عقل عروس را هم در آورد. وقتی برگشتیم خانه،داشتیم نظرمان را دربارهٔ آن دختر به حسین آقا می‌گفتیم. کاملاً جدی و مردانه وارد بحثمان شد و گفت:" راستی عمو، یکی از دندان‌هاش رو موش خورده بودها!" از همان جا پشت دستمان را داغ کردیم که دیگر او را با خودمان هر جایی نبریم، به خصوص مهمانی‌های زنانه. با همان دو سه چشمه‌ای که نشان داده بود، ثابت کرد خیلی نمی‌شود گول بچگی و چشم و گوش بسته‌اش رادخورد. با به دنیا آمدن فاطمه، مصطفی شد تک پسر و سه تا تا خواهرش مهم‌ترین و بهترین هم‌بازی‌هایش شدند. خیلی حواسمان بود پایش را به جمع‌های زنانه باز نکنیم؛ اما برای بازی کردن با دختر بچه ها هیچ حساسیتی نشان نمی‌دادیم. سه تا خواهر خودش به کنار، با همکارهای حاجی هم که رفت‌وآمد داشتیم، با همکارهای حاجی هم که رفت و آمد داشتیم هر کدام دو سه تا دختر داشتند. مصطفی هم‌بازای جز دخترهای ریزه میزه و هم سن و سال خودش نمی‌دید. گاهی، آن‌ها با او توپ بازی می‌کردند و گاهی او می‌رفت وسط خاله بازی‌شان.مثل همیشه از دور، زیر چشمی نگاهشان می‌کردم؛ چه توی خانه بازی می‌کرد، چه توی کوچه، چه خانهٔ همسایه.برای اینکه به کنجکاوی‌اش نزنم، هیچ وقت نگفتم که مصطفی تو پسری و نباید با دخترها بازی کنی. می‌دانستم همراهی و هم‌نشینی با پدر کار خودش را می‌کند. مردانگی یاد می‌گیرد و کم کم به او می‌فهماند که باید از جمع دخترها فاصله بگیرد. بازی بدون دعوا و قهر و آشتی‌هایش برای بچه‌ها نمک ندارد. چهار تا بچه از صبح زود که چشمشان باز می‌شد تا وقتی رمقی برایشان باقی می‌ماند، دور تا دور خانه دنبال هم می‌دویدند و غرق بازی می‌شدند. طبیعی بود که گاهی کلاهشان توی هم برود، گلایه‌هایشان را زیر بغل بگیرند و پیش من بیایند تا وساطتی بکنم .همیشه هم دست از پا درازتر برمی‌گشتند. با طرف‌داری از یکی و متهم کردن دیگری، خودم را رسوای دعواهای بچه‌گانه‌شان نمی‌کردم. اگر حرف‌هایشان بوی چُغولی می‌داد، تنهایی با آنها صحبت می‌کردم. به دخترها می‌گفتم:" مصطفی تنها داداشتونه. ببینید چقدر هواتون رو داره؟ کارهایی که مصطفی براتون می‌کنه، خیلی از داداش‌ها برای آبجی‌هاشون انجام نمی‌دن‌ ها! شما هم باید هواش رو داشته باشین دیگه." مصطفی را هم گوشه‌ای می‌کشیدم و بهش سفارش می‌کردم:" تو پسری، اون‌ها دخترن . https://eitaa.com/besooyenour