شهــــــــر بازی پارت شصت و سوم 🌹 بغضی که به گلویم چنگ انداخته بود نمی گذاشت حرف بزنم ، حالا با دیدنش تازه می فهمیدم که چقدر از او دلگیرم . اشک در چشمانم جمع شده بود و طاها هم خیره در چشمانم اخم هایش بیشتر میشد بی حرف بند کیفم را در دست گرفت و با آن مرا تا ماشین به دنبال خود کشید ، در کنار ماشین ایستاد در جلو را برای من باز کرد و کنار رفت. با لحن پرخواهشی گفت: _ سوار شو لطفا سوار شدم ، در را بست ، اشک هایم بیشتر از ظرفیت کاسه ی چشمم شده بود و دانه دانه روی صورتم میریخت و من سعی داشتم سریع چشمانم را پاک کنم اما بی فایده بود. اشک چشمانم باران نبود بلکه سیل بود. طاها با اخم هایی که دو برابر شده بود سوار شد ، دستمالی به دستم داد و ماشین را روشن کرد . و تا رسیدن به کافه تارا هیچ حرفی نزد و من هم دقیقا تا همان جا اشک ریختم. جای همیشگی نشسته بودیم ، من خیره به میز و طاها خیره به من. یکی دوبار که سرم را بلند کردم خیرگی نگاهش را دیده بودم اما توان نگاه کردن به صورتش را نداشتم. با نگاه کردنش گریه ام می گرفت و یادم می آمد چه کشیده ام. با لحن خاص خودش صدایم زد. _ آرام با اینکه حرفی که می خواستم بزنم حرف دلم نبود و جان می دادم با گفتنش، اما عقلم می گفت باید بگویم. با غمی که در صدایم بود گفتم: _ فکر میکنم بهتره دیگه همدیگرو نبینیم . هنوز نگاهش نمی کردم. جدی گفت: _ چرا؟ _ اینجوری بهتره _ چرا؟ _ من نمیتونم _ چرا؟ درمانده گفتم: _ چون من ضعیف تر از اونی هستم که بتونم با هرسختی کنار بیام غمگین گفت: _ نبودنم سخت بود؟ من نمی توانستم با هربار رفتن طاها دوام بیاورم باید قبل از آنکه او مرا کنار می گذاشت خودم کنار می رفتم من از اینکه آویزان و مزاحم زندگی کسی باشم بی نهایت بیزار بودم. او اگر واقعا مرا می خواست پس این کلافگی ها و بی قراری های گاه و بی گاه و گاهی بی توجهی ها و این رفتن ها و نبودن ها چه بود. _ قبلنم گفتم من از مزاحم بودن و آویزون بودن متنفرم اما شما با رفتارات این حسو به من میدی. _ آرام من برای اینکه بتونم کنارت باشم باید یه مدت می رفتم باور کن همش برای دوام رابطمون بود. بغض کرده گفتم: _ به من فکر نکردی . _ چرا باور کن همه ی فکرم تو بودی که رفتم. آرام توضیح بعضی چیزا سخته ، خواهش می کنم تو هم نخواه چیزی بگم ، اما بدون من برای اینکه بمونم باید می رفتم. صدایش صداقت داشت ، غم داشت ، نگرانی داشت . بالاخره نگاهش کردم _ آرام من دیگه نمیرم، قول میدم دوباره چشمانم خیره ی میز شد _ من شاید نباید این حرفا رو بزنم نمیدونم، من خیلی بی تجربه ام و واقعا نمیدونم چی رو باید بگم و چی رو نه، اما شما منو بی نهایت....... وابسته ی خودت کردی با توجه هات با حرفات و با رفتارایی که از همین چند ماه پیش داشتی.......... وقتی ازم دور میشی من واقعا می ترسم. _ آرام من از این به بعد هستم قول میدم ....... تو برام با همه فرق داری ،تنهات نمیذارم. تحکم صدایش دلم را قرص کرد. گاهی حس می کردم من واقعا محتاج طاها هستم. و از بودن دوباره اش بی نهایت راضی بودم. با خواهشی که در صدایش فریاد می کرد گفت: _ می بخشی منو به خاطر این دو هفته و هرچی قبل از اون اذیتت کردم؟ _ اگه همیشه باشی محکم گفت: _ هستم لبخند زدم . احساس می کردم خیلی راحت تر نفس میکشم انگار حجم عظیمی روی قلبم سنگینی می کرد که حالا طاها آن را از بین برده بود و من می توانستم نفس بکشم. خوب یا بد عاقلانه یا احساسی بچگانه یا منطقی من طاها را دوست داشتم و برای بودنش تلاش می کردم. دروغ نبود اینکه حالا فقط با طاها حال من خوب بود و بس... _ آرام با صدای سارا به سراغش رفتم، زیر دست سهیلا خانم آرایشگرش بود. _ بله _ به کسی گفتی بیاد دنبالت؟ _ نه اصلا حواسم نبود. _ خب هنوز دیر نشده زنگ بزن با آرش هماهنگ کن. _ باشه اصلا به این فکر نکرده بودم که کسی باید مرا هم به باغ برساند من که نمی توانستم در ماشین عروس بنشینم ، باز هم سارا به دادم رسیده بود. شماره ی آرش را گرفتم. بعد از چند بوق جواب داد. _ جانم آرام _ سلام _ سلام ، تموم شد کارتون _ نه هنوز، می خواستم بگم میتونی بیای دنبال من ؟ _ ساعت چند؟ چون باید یه چند جا برم واسه سفارشای آرمین. _ احتمالا تا دو سه ساعت دیگه _ باشه سعی خودمو می کنم. _ مرسی ساعت دقیقشو می پرسم واست پیام می فرستم. _ اوکی منتظرم ،خداحافظ _ خداحافظ. خب خدارو شکر این هم حل شد. کار سارا تقریبا تمام بود اما من باید هنوز می ماندم. سهیلا خانم به همراه عروس وقت نمیداد اما از آنجا که سارا را می شناخت قبول کرده بود تا به همراهش که من باشم هم وقت بدهد ، اما من باید می ماندم .. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹