شهــــــــر بازی پارت شصت وششم🌹 با تعجب نگاهش کرده بودم ،خندیده بود و حرفی نزده بود. تنها نشسته بودم و به جمع رقصندگان که مهسا در راسشان بود نگاه می کردم. ، همه شاد بودند و می خندیدند اما من دلم گرفته بود ، دلم برای طاها تنگ شده بود .تنها کسی که حواسش به من بود. هنوز نیامده بود . بانشستن کسی در صندلی کناری ام نگاهم به آن سمت کشیده شد. میلاد بود. با لحن پر احساسی گفت: _ خیلی زیبا شدی عزیزم دلم نمی خواست با این لحن با من صحبت کند . اصلا دلم نمی خواست که میلاد به من بگوید عزیزم و از زیباییم تعریف کند . کم کم داشتم پشیمان می شدم که به آرایشگاه رفته ام. چیزی نگفتم از اول مراسم این بار چندم بود که به سراغم آمده بود ،هی می خواست سر صحبت را باز کند که من توجهی نمی کردم و او هم می رفت اما دو باره بر می گشت. سکوتم را که دید گفت: _ نمی خوای برقصی؟ عمراا _ نه _ چرا عزیزم ، همش نشستی اینجا ، خسته نشدی؟ _ اینجوری راحتم. سکوت کرد و چیزی نگفت. _ میلاد با صدای مهسا هردو به سمت صدا برگشتیم ، با آن آرایش غلیظ و لباس دکلته ی قرمزش بیش از حد توی چشم بود . با غضب به من نگاه می کرد که یک لحظه واقعا ترسیدم و سرم را زیر انداختم. میلاد بلند شد و به کنارش رفت. _ این همه دختر خوشکل اینجا هست اون وقت تو همه رو ول کردی اومدی پیشه این تحفه مطمئنم برای اینکه مرا اذیت کند این جمله را از عمد بلند گفت تا بشنوم . دلم گرفت، بغض هم که عضو جدایی ناپذیر گلویم بود، سرم را بلند نکردم. میلاد اما با صدای بی نهایت خشنی که البته سعی داشت تُنش را پایین نگه دارد گفت: _ بس کن مهسا ، انقدر تو کارای من دخالت نکن. بعد هم از کنارش گذشت و رفت اما مهسا انگار خیال رفتن نداشت کنارم آمد و روی میز به طرفم خم شد و گفت: _ حرفام که یادت نرفته ، عمرا بذارم میلاد و خامش کنی ، حواست به خودت باشه _ تو بهتره حواست به خودت باشه به سرعت به سمت صدا برگشتم. طاها بود که با این لحن عصبانی جواب مهسا را داده بود. مهسا به شدت دست و پای خودش را گم کرده بود ، هر وقت طاها را می دید اینطور می شد. بی هیچ حرفی به سرعت از ما دور شد . طاها کنارم روی صندلی نشست ، بغض ناشی از حرف های مهسا هنوز توی گلویم بود و نمی توانستم حرف بزنم. طاها لیوانی آب به دستم داد و گفت : _ آرام به خدا یه بار دیگه جلوی این دختره ی روانی ساکت بشینی و جوابشو ندی من می دونم و تو. چه انتظاری از من داشت. سکوتم را که دید با لحنی عصبانی تر گفت: _ اصلا خودم حالشو می گیرم ، دختره ی پررو خواست از جایش بلند شود که سریع گفتم: _ نه تو رو خدا _ از چی میترسی آرام _ نمی ترسم ، ولش کن من محلش نمیدم. حرفاش برام مهم نیست _ اگه مهم نبود اینجوری بغض نمی کردی. چیزی نگفتم وقتی طاها انگار خود من بود و مرا بهتر از خودم می شناخت . دوباره بی حرف کنارم نشست. بابا و مامان سر میز آمدند و با دیدن طاها گل از گلشان شکفت و با خوش رویی با او شروع به صحبت کردند. بابا پرسید: _ طاها جان پس خانواده کجان چرا تشریف نیاوردن؟ _ تارا کمی حال ندار بود مامان هم موندن پیشش. مامان گفت: _ آخ عزیزم بلا به دور باشه انشاالله _ ممنون چیز خاصی نیست. البته سلام رسوندن و خواستن من مراتب تبریکشون رو خدمتتون برسونم _ لطف دارن ، خیلی ممنون طاها جان انشاالله روزی خودت باشه. _ ممنون. یکی از دوستان قدیمی بابا آمد و مامان و بابا هر دو برای استقبال و خوشامد گویی به سراغش رفتند و دوباره من ماندم و طاها اما هنوز لحظه ای نگذشته بود که پسر جوانی هم سن و سال طاها کنار میز ایستاد. با لحن شاد و شنگولی گفت: _ به سلام چطوری طاها طاها بلند شد و با پسر دست داد و خیلی جدی در جوابش گفت: _ سلام پسر سرخوش تر از این حرفها به نظر می رسید که با جدیدت طاها عوض شود. با لحنی که به شدت مرا معذب کرد گفت: _ این خانم زیبا رو معرفی نمی کنی معذب در جایم جابه جا شدم تا به حال در عمرم انقدر دیده نشده بود و انقدر همه به من نگفته بودند زیبا شده ام و من باز خودم را لعنت فرستادم که این همه تغییر کرده ام، فقط زمانی که طاها ازمن تعریف می کرد خوشحال می شدم و بس. طاها خیلی جدی و خشک که به نظر می آمد از جمله ی پسر خوشش نیامده جواب داد _ ایشون خواهر آرش هستن. دوباره نگاهم کرد. نگاهش را دوست نداشتم. _ نامرد رو نکرده بود ( بعد رو به من که از حرف ها و نگاهش معذب شده بودم، گفت) :سلام خانم خیلی از آشناییتون خوشبختم. دستش را به سمتم گرفت و من ناچارا مجبور شدم دستم را در دستش بگذارم و زیر لب سلامش را جواب دادم. انگار قصد رفتن نداشت... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹