شهــــــــر بازی
پارت هفتادوهشتم🌹
فصل دوم: «شاید ... فراموشی»
همه چیز جدید و تازه بود ، اما من حوصله ی لذت بردن از اطراف را نداشتم.
استرس داشتم ، غریب بودم و بی صبرانه فقط چشم می چرخاندم تا مسعود خان را ببینم.
کم کم داشتم از ترس گم شدن و پیدا نکردنش به گریه می افتادم که کسی از سمت راستم صدایم زد.
_ آرام خانم؟
با سرعت به سمت صدا برگشتم خودش بود...... مسعودخان.
با دیدنش کمی دلم آرام گرفت.
مردی حدودا چهل ساله با موهای جوگندمی .قد بلند و کمی چاق و صورتی بی نهایت مهربان . با لبخندی آشنا که مرا به یاد زندایی می انداخت .با توقف من به سمتم آمد .
_ آرام خانم خودتی دیگه؟
_ بله...سلام.
متفکرانه نگاهم کرد ، احتمالا چهره ی زرد و زار من توجه اش را جلب کرده بود .چمدانم را که روی زمین می کشیدم از دستم گرفت وبا روی خوش گفت؟
_ پس اون خانم نابغه که من براش پذیرش گرفتم تویی؟
می خواستم بگویم من اگر عقل داشتم که بازیچه نمیشدم ....کدام نابغه....... یک نابغه ی احمق...
اما سعی کردم لبخند بزنم.
وجودش آرامش بخش بود و عجیب بود که کنارش خیلی معذب نبودم.
دوباره با همان لحن گرم و صمیمی اش گفت:
_ خیلی خوش اومدی . فعلا بیا سریع تر بریم که بلیط داریم واسه کانبرا ، بعدا حسابی با هم آشنا می شیم.
دوباره همان لبخند مسخره را تکرار کردم و به دنبالش روان شدم.
همه جا خیلی شلوغ بود و من دلم می خواست دستم را بگیرد تا گم نشوم.
یک پرواز یک ساعته از ملبورن به سمت کانبرا داشتیم و بالاخره بعد از زمانی طولانی و طاقت فرسا به خانه ی مسعود خان رسیدیم.
انقدر در این مدت از زندگی و جریانات دور و اطرافم دور شده بودم که حتی نمی دانستم قرار است کجا ساکن شوم. و روی پرسیدنش را هم نداشتم . باید در اولین فرصت از سارا می پرسیدم.
با ورودمان به خانه خانمی جوان و انگلیسی زبان، از اتاقی بیرون آمدو بعد از سلامی که من هم مخاطبش بودم، با مسعود خان شروع به صحبت درباره ی دختر بچه ای به نام هانا کرد . بعد از اتمام صحبت هایش کیفش را برداشت ، خداحافظی کرد و رفت.
مسعود خان در حالی که جلوتر می رفت گفت
_ بیا آرام جان بیا تعارف نکن
به سمت اتاقی رفت و درش را به رویم گشود و چمدانم را کنار در قرار داد.
با لبخند نگاهم کرد و گفت:
_ تا سوئیتت آماده بشه اینجایی .
سوئیتم؟
من اصلا از هیچ چیز خبر نداشتم اما انگار او از همه چیز با خبر بود.
هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. دوباره گفت:
_ می خوای یکم استراحت کن حتما خیلی خسته ای . ساعتت رو هم تنظیم کن، شش ساعت و نیم بیار جلو .... اختلاف آنچنان زیادی نیست زود عادت میکنی.
باز هم همان لبخند مسخره را تحویل دادم . زبانم از کار افتاده بود. خیلی وقت بود که اینطور شده بود و حوصله ی حرف زدن نداشتم. تمام طول راه را هم سکوت کرده بودم و گاهی فقط متوجه می شدم که مسعود خان متفکرانه نگاهم می کند ،من اما عکس العملی نشان نمی دادم، فکر می کردم حتما برایش عجیب و غریب هستم.
ساعت 3 بعد از ظهر بود و من به شدت خسته بودم .
بی تعارف دعوتش به استراحت را پذیرفتم و قبل از اینکه به آن اتاق بروم با خجالت از او پرسیدم:
_ ببخشید؟
با روی خوش به سمتم برگشت و گفت:
_ کم کم داشتم نگرانت میشدم ، اما حالا که بالاخره حرف زدی خیالم راحت شد. چیزی لازم داری؟
خجالت زده گفتم:
_ ببخشید ، دستشویی کجاست؟
ضربه ی آرامی به پیشانی اش زد و گفت:
_ آخ ببخشید یادم رفت بگم (و به دری انتهای راهرویی که اتاق ها در آن قرار داشت اشاره کرد ) چیز دیگه ای لازم نداری؟
_ نه ... ممنون
به دستشویی رفتم و بعد هم بلوز و شلوار راحتی از چمدانم بیرون کشیدم و پوشیدم. سر درد بدی داشتم و احتیاج شدید به مسکن. دوباره از اتاق خارج شدم و برای لیوانی آب به سمت آشپزخانه ای که موقع ورود دیده بودم، رفتم ، البته کمی آرام و با خجالت... او هم در آشپزخانه بود اما پشت به من، دوباره همان طور آرام گفتم:
_ ببخشید؟
به طرفم برگشت و باز هم همان لبخند مهربان را تحویلم داد.
_ چیزی می خوای؟
_ یه لیوان آب
بی حرف اضافه ای لیوانی آب به دستم داد .
همان جا قرص را خوردم که از نگاه مسعود خان دور نماند.
جدی شد و گفت:
_ حالت خوب نیست؟
_ خوبم ، ممنون
لیوان را روی میز گذاشتم و بی صدا در حالی که مسعود خان دقیق و جدی نگاهم می کرد از آشپزخانه خارج شدم.
قبل از این که کامل خارج شوم گفت:
_ نمی خوای به خانوادت خبر بدی که رسیدی؟
با این سوال به سمتش برگشتم. باید خبر می دادم . اصلا حوصله ی این کار و حرف زدن با آنها را نداشتم. انگار مسعود خان متوجه شد که گفت :
_ خسته ای ، برو استراحت کن ، من به محسن خبر میدم. شب خودت با خانوادت تماس بگیر...
🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹