شهــــــــر بازی پارت هشتادویکم🌹 نیما همینطور از مسابقه ی فوتبالی که داشت می گفت و مسعود خان هم با اشتیاق و توجه به حرف هایش گوش میداد. تا با هم به آشپزخانه وارد شدند ، نیما با دیدن من خیلی محترمانه جلو آمد و دستش را به سمتم دراز کرد و خیلی مؤدبانه گفت: _ سلام خانم من نیما هستم ، خوش اومدید تحت تاثیر او که لحن و تن صدایش از لحظه ی ورودش تا به اینجا این همه تغییر کرده بود و انگار نه انگار که او با سر و صدایش در لحظه ی ورود خانه را ترکانده بود و حالا اینگونه آرام بود، تعجب زده دستش را گرفتم و گفتم: _ سلام ممنون ، آرام هستم. مسعود خان : خیلی خب نیما جان برو دست و روتو بشور بیا تا دور هم شام بخوریم. نیما رفت و بعد از دقایقی کوتاه و خیلی زود برگشت. مسعودخان: خب آرام جان حالا که همه جمعیم بهتره درست و حسابی با هم آشنا بشیم. با اشاره به هانا گفت : این دختر خانم زیبا که می بینید دو سالشه و عشق باباش و داداششه و با اشاره به نیما گفت : این مرد جوان هم 14 سالشه و رفیقه باباشه. انگار من باید همیشه دلیلی برای حسرت خوردن داشته باشم. خوش به حالشان. بعد رو کرد به بچه ها و گفت : _ ایشون هم آرام خانم هستن ، دختر عمه ی امیرعلی و یک خانم نابغه در ریاضی. سعی کردم لبخند بزنم هانا با لحن شیرین و کودکانه اش گفت : _ آرا مسعود خان لبخند زد و گفت : آرام هانا دوباره گفت : آرا از لحن شیرین و با مزه ی هانا همه خندیدند ،من هم خندیدم . بعد از مدتها از ته دل . شاید این کوچولو دوست خوبی برای من میشد. همسر مسعود خان دو سال پیش فوت کرده بود به یاد داشتم ، هنگامی که خبر دار شدیم در زمان امتحانات امیرعلی بود اما زندایی خودش را به اینجا رساند و تا آخر تابستان اینجا ماند. تنها چیزی که از این خانواده میدانستم همین بود. آن هم به خاطر غیبت طولانی زندایی بود. وگرنه من کلا همیشه از همه چیز بی خبر بودم و در غار تنهایی ام سرگردان. یک هفته از ورودم به این کشور، و به این شهر ، و به این خانه می گذشت. در این مدت سه چهار بار بابا و مامان تماس گرفته بودند که باز هم من جوابهایم تک کلمه ای و در واقع صحبت کردنم با آنها به زور بود. دو بار هم سارا تماس گرفته بود ، برایم کلی حرف زده بود و کلی هم مرا سوال و جواب کرده بود .و از آنجا که مسعود خان شاهد تمام تماس ها بود از تفاوت صحبت های من و سارا با پدر و مادرم، کاملا مطلع شده بود و باز هم با نگاهی متفکرانه نگاهم کرده بود و چیزی نگفته بود. فهمیده بودم اتاقی که در آن ساکن هستم، اتاق نیماست و او تا آماده شدن سوییت من، به اتاق هانا نقل مکان کرده است. این موضوع را فردای روز آمدنم فهمیدم، وقتی نیما عذر خواهی کرد و وارد اتاق شد و به سمت میزش رفت و کتابی از آن بیرون آورد و گفت: _ این کتاب رو یادم رفته بود با بقیه ی وسایل به اتاق هانا ببرم. و من معذب از این مزاحمتم، کلی از او عذر خواهی کردم. به هر حال او یک پسر نوجوان بود و من حقیقتا یک مزاحم بودم. اما او بسیار ریلکس گفته بود که اصلا مهم نیست و او کلا راحت است. در واقع درست مثل مسعود خان. نیما با اینکه فقط 14 سال داشت اما بسیار بزرگتر از سنش رفتار می کرد البته شیطنت های خاص خودش را داشت که گاهی مرا به یاد امیرعلی می انداخت اما وقتی مقایسه یشان میکردم، میدیدم امیرعلی انگشت کوچک نیما هم نیم شود. نیما کلا موجود جالبی بود. هانا در همین یک هفته بسیار با من صمیمی شده بود. البته من بیشتر در اتاق و تنها بودم اما هرگاه از اتاق خارج می شدم هانا به سمتم می آمد و من هم از خداخواسته او را بغل می کردم و دقایقی با او سرگرم میشدم. مسعودخان صبح ساعت 7:45 دقیقه از خانه خارج میشد و ساعت 4 بعد از ظهر هم به خانه بر می گشت البته دو روز هم ساعت 6 به خانه می آمد. در این زمانی که مسعود خان نبود خانمی که روز اول در خانه دیده بودم به اینجا می آمد و از هانا پرستاری می کرد ، نهار را هم آماده می کرد و با آمدن مسعود خان گزارش روز را می داد و میرفت. روز سوم بود که به سختی خجالت را کنار گذاشته بودم و از مسعود خان راجب سوئیتی که گفته بود پرسیده بودم و او در جوابم گفته بود که سوئیت در واقع طبقه ی بالای همین خانه است که منه بی حواس اصلا متوجه آن نشده بودم. البته از روزی که آمده بودم برخلاف اصرار های مسعود خان از خانه خارج نشده بودم . خانه ی مسعود خان یک در پشتی هم داشت که وقتی از آن در وارد خانه میشدیم سمت راستش با ده دوازده پله بالا میرفت و به سوئیت با مزه ای میرسید که شامل یک اتاق به همراه سرویس بهداشتی و یک حال و آشپزخانه ای کوچک و اپن بود. مسعود خان گفت هرگاه مهمانی برایش می آید آنجا ساکن میشود و یک جورایی حکم اتاق مهمان را دارد با این تفاوت که کاملا مستقل است... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹