شهــــــــر بازی پارت هشتادوپنجم🌹 چند ماه طول کشید ، سخت بود اما به عشق هستی دوباره بلند شدم. به عشق نیما و هانا که ثمره ی عشقمون بودن و همه ی زندگی هستی ،بلند شدم. هستی و فراموش نکردم و نمی کنم. شاید به نظرت مسخره بیاد اما من الانم دارم با هستی زندگی میکنم. با تمام وجودم حسش می کنم و مطمئنم یه روزی دوباره میبینمش. شبا براش کلی حرف میزنم و بعد راحت می خوابم. گاهی سخته گاهی دیوونه می شم از نبودنش گاهی حس می کنم میمی رم از دلتنگیش ، از نبودنش. اما بالاخره آروم میشم ، میرم سرخاکش باهاش حرف میزنم . هانا و نیما رو که میبینم. یه جورایی آرامش می گیرم. سکوت کرده بود.نگاهش کرده در فکر بود . اخمی چهره اش را پوشاند و گفت: اون اوایل با دیدن هانا عصبی میشدم و میگفتم اگه هانا نبود هستی الان زنده بود. البته خودم می دونستم این فکرم اشتباهه اما نمی تونستم جلوشو بگیرم. یه بار همون اولا به مژگانم این حرفو زدم. چنان سرم جیغ کشید که خجالت بکش که دیگه از این فکرا به سرم نیفتاد. گفت اون بچه چه گناهی داره وقتی من و هستی خودمون خواستیم به دنیا بیاد. و کلی از این حرفا و اینکه هستی عاشق بچه بود و بیش از حد عاشق هانایی که هنوز به دنیا نیومده بود و آخرشم ندیدش. اسمشو هم دقیقا همون روز که فهمیدیم بچه دختره خودش انتخاب کرد، من هنوزم بابت این فکری که کردم خودمو نمی بخشم. نگاهی به من که داشتم اشکهایم را پاک می کردم انداخت و با لبخند مهربانی گفت: _ اینا رو نگفتم که گریه کنی ... گفتم که بدونی منم یه دوره به جایی رسیدم که از زندگی بریدم و به حال الان تو افتادم. اما من خواستم که اوضاعمو تغییر بدم. خودم خواستم. کسی هم نبود کمکم کنه.سخت بود... اما بالاخره شد. با غمی که در صدایم بود گفتم: _ شما برای خوب شدن دلیل داشتین ... هانا و نیما ، اما من هرچی می گردم هیچی ندارم. از اولم هیچی نداشتم اما..... "اون"( در دل ادامه دادم ، طاهای نامرد ) ، همون روح درب و داغونمو هم کشت. نگاهم کرد و محتاطانه پرسید: _ دوست داری راجبش حرف بزنی؟ سرم را به طرفین تکان دادم. _ دلم می خواد فراموشش کنم... اما نمیشه...فقط دلم می خواد... بمیرم. دوباره به گریه افتادم و انگار زبانم دست خودم نبود که در همان حال گفتم. _ خوبه که دیگه هانا رو..... مقصر فوت همسرتون نمی دونید...... وگرنه شاید اونم در آینده میشد یه عقده ای مثل من..... یکی که بازیچه شده .... یکی که حال بقیه رو به هم میزنه ........ یکی که نه خانوادش می خوانش و ...... نه کسی که ...... دوسش داشته...... یه بدبخت مثل من.... در لحنش ناراحتی موج میزد وقتی گفت: _با این فکرا ی اشتباه داری خودتو نابود میکنی _اشتباه نیست ... (انگار که برای خودم می گفتم با صدای آرام تری ادامه دادم) نه نیست ، خودش گفت تویی که خانوادت نمی خوانت، چرا من باید بهت توجه کنم. خودش گفت . راست میگه خانوادم منو نمی خواستن. من یه اسباب بازی بودم برای بابام و حالا هم بازیچه ی دست طاها که انتقام خواهرش و از برادرم بگیره. مثلا نمی خواستم راجبش صحبت کنم اما دیگر از کنترلم خارج شده بود. نگاهی به مسعود خان که چهره اش را اخم پوشانده بود، انداختم و در حالی که نمی توانستم گریه ام را کنترل کنم با صدایی که دل خودم را هم می سوزاند گفتم: _ وای مسعود خان می دونست من چقدر ترسو امو هیچ جا رو هم بلد نیستما اما منو برد توی یه پارک و اونجا ولم کرد، بین یه مشت لات و لوت. حرف هایش در گوشم می پیچید. _گفت به زور منو تحمل می کرده ، گفت حالش ازم به هم می خوره ، گفت از دخترای خجالتی بدش میاد و دیگه دلش نمی خواد ریخت مزخرفه من و ببینه .... به خدا خودش گفت. دروغ نمی گم...... مسعود خان با ناراحتی و نگرانی نگاهم می کرد ، اما هیچ نمی گفت تا شاید من این حرف ها را که در دلم تلنبار شده بود و حالا مثل یک آتشفشان فوران کرده بود را بیرون بریزم و سبک شوم. مثل دیوانه ها رو به مسعود خان گفتم: _ حق داشته نه؟ به نظر شما من خیلی افتضاحم ، قیافم خیلی بده نه ، می گفت حالشو به هم میزنم. تحمل کردن من سخته مسعود خان؟ گریه ی سوزناکم به هق هقی بی امان تبدیل شد که دل سنگ را هم آب می کرد. سرم را روی زانوهایم گذاشتم و خودم را در آغوش گرفتم. بعد از چند لحظه ی کوتاه دست مسعود خان را روی شانه ام حس کردم . صدای گرم و مهربانش را شنیدم. _ گریه کن تا آروم شی ، حق داری ناراحت باشی . دوست ندارم الکی بهت حرفی بزنم که باورش ندارم. شرایط سختی داشتی والانم وضع مناسبی نداری اما آرام جان اینجوری نمیتونی دووم بیاری باید به خودت کمک کنی. همانطور که دست نوازش بر شانه هایم می کشید گفت: _ من انتخاب و گذاشته بودم به عهده ی خودت اما تو انگار نمی خوای به خودت کمک کنی. اما من دیگه کوتاه نمیام. تو هم مجبوری با من همراه بشی .باشه آرام... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹