شهــــــــر بازی پارت هشتادوششم🌹 می خواستم از ته دل می خواستم فراموش کنم و خوب شوم. همانطور که سرم روی زانوهایم بود آن را به تائید تکان دادم. مسعود خان هم متوجه شد و گفت: _ آفرین دختر خوب. بعد هم با لحن شوخی ادامه داد. _ می دونم که من برای اینکه بخوام جای پدرت باشم خیلی جوونم ، اما به تو تخفیف می دم ، منو به جای برادرت ببین و روی کمکم حساب کن ؟ باشه ؟ باز هم سرم را تکان دادم. _ آفرین ، حالا هم پاشو بریم داخل که از فردا که نه در واقع از همین ا مروز کلی کار داریم ، پاشو که ساعت 2 صبحه. شانس اوردم فردا روز تعطیله. بلند شدم . اشکهایم را پاک کردم . روبرویم ایستاد و با محبت پدرانه ای که آن را انکار کرده بود و برادرانه خوانده بودش، نگاهم کرد و گفت: _ آرام جان با هم کمک می کنیم گذشته رو فراموش کنی و دنیات و از اول بسازی .من تا ته تهش هستم خیالت راحت. لبخندم ناخواسته بود و برای مسعود خان امیدوار کننده که لبخند عمیقی نثارم کرد. نگاهش خالص بود، همانطور که هانا و نیما را نگاه می کرد، نگاهم کرده بود و من کمی فقط کمی ته ته دلم گرم شده بود. آنقدر خسته بودم که تا ظهر به خواب رفتم و کسی هم سراغم نیامد. دیشب بعد از چند ماه که از آن روز کذایی می گذشت بالاخره توانسته بودم تقریبا آرام و راحت بخوابم. اگر می دانستم صحبت کردن با مسعود خان انقدر به من کمک می کند شاید زودتر از اینها برایش صحبت می کردم. هرچند که حرف های دیشبم به گونه ای غیر ارادی بود و در واقع از سر فشاری که تحمل می کردم وگویی ازکاسه ی دلم سرریز شده بودند. از روی تخت بلند شدم و به سمت سرویس اتاق رفتم . روزهای تعطیل مگی نمی آمد. تصمیم گرفتم قبل از آنکه کسی دنبالم بیاید خودم به پایین بروم. شاید همین اولین قدم برای شروع تغییر می شد، برای منی که از زندگی بریده بودم. با انگشت چند ضربه به در زدم و انگار کسی پشت در باشد همان موقع در باز شد. مسعود خان با رویی گشاده روبرویم ظاهر شد. با خجالت از یاد آوری دیشب زیر لب سلام کردم. _سلام به روی ماهت . می خواستم بیام سراغت. چه خوب که خودت اومدی. بعد هم لبخند دلگرم کننده ای زد و گفت : امیدوارم کردی. من هم لبخند زدم. و با کنار رفتن مسعود خان به داخل خانه پاگذاشتم. هانا با آن موهای سیاه و فرفریه زیبایش به سمتم آمد و در حالی که عروسک خرسی بزرگش را روی زمین دنبال خود می کشید به من نزدیک شد . شیرین و کودکانه گفت: _ آرا لبخند زدم و روی زانوانم نشستم و در حالی که او را در آغوش می گرفتم از ته دل گفتم: _ جانم از دیشب که مسعود خان راجب حسش نسبت به هانا گفته بود عجیب با او حس نزدیکی می کردم و انگار به جای او آرام کوچولویی را میدیدم که تا دوسالگی اش، محبت پدرو مادرانه دریافت نکرده بود و بعد از آن هم فقط آنها را دیده بود و با آنها زیر یک سقف زندگی کرده بود. همین نه چیزی بشتر. حالا حس می کردم ،با محبت کردن به هانایی که خودش هم بی نهایت برایم عزیز بود انگار گره از عقده های تلنبار شده ی روح آرام کوچک می گشودم و کمی فقط کمی حس بهتری پیدا می کردم. همانطور که او را در آغوش داشتم بلند شدم و ایستادم. مسعود خان گفت: بیاین کمک دخترا تا میزو بچینیم که بعدش کلی کار داریم. خودش اولین نفر راه افتاد و من و هانا هم به دنبالش راهی شدیم. میز را با کمک هم چیدیم و بعد از آمدن نیما در کنار هم نهار خوردیم . بعد از آن هم کنار هم در حال گرد خانه نشستیم. مسعود خان رو به من گفت: _ آرام باید یه برنامه ی درست و حسابی بریزیم، تا 4 ماه دیگه کلاسای دانشگاهت شروع میشه و باید تا اون موقع روی زبانت کارکنیم. چقدر ازاین مرد ممنون و سپاسگزار بودم . کمی به انگلیسی سوال و جوابم کرد تا بفهمد در چه سطحی هستم. _ خب نمی خوام الکی بهت روحیه بدم. زبانت در حد متوسطه و خیلی باید روش کار بشه ، اما من و نیما کمکت می کنیم .اصلا نگران نباش. با تمام حس سپاسگزاریم گفتم: _ خیلی ممنونم. جدی شد و گفت: _ از فردا هم باید شروع کنی به بیرون رفتن از خونه ، باید خیلی زود همه جارو یاد بگیری. این کار برایم بی نهایت سخت بود ، من از این کار می ترسیدم. چیزی نگفتم که مسعود خان دوباره گفت: _ یه سری کتاب هایی هم که به دردت میخوره خودم برات آماده می کنم. باید حسابی تلاش کنی آرام جان . هیچ چیز با ارزشی بدون سختی و تلاش کردن بدست نمیاد. ولی مطمئن باش که تو می تونی . ( اشاره ای به خودش و هانا و نیما کرد) ما هم هستیم خیالت راحت. قدردان نگاهشان کردم و گفتم: _ نمی دونم چه جوری باید ازتون تشکر کنم و زحمتاتون رو جبران کنم. _ فقط با خوب شدنت ، با از این حال و هوا در اومدنت . باشه آرام جان؟ لبخند زدم و سرم را به تایید تکان دادم. راه سختی بود و من از این که نتوانم خودم را از این چاه تاریکی که در آن اسیر شده بودم نجات دهم می ترسیدم.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃