شهــــــــر بازی پارت هشتادوهفتم🌹 شب بود . بعد از شامی که در کنارمسعود خان و بچه ها خورده بودم به سوئیتم آمده بودم و می خواستم اگر این افکار پراکنده بگذارند ، بخوابم تا بتوانم از فردا صبح زود بیدارشوم و به زبان خواندن مشغول شوم. از آنجا که من برای تمام وعده های غذایی پایین می رفتم از مسعود خان خواستم تا اجازه دهد شام ها را من آماده کنم تا حداقل کمی به او کمک کرده باشم. نهار را مگی درست می کرد اما برای شام مسعود خان خودش باید دست به کار می شد . مسعود خان هم برای اینکه من راحت باشم قبول کرد و من از این بابت حس خوبی داشتم. با صدای زنگ تلفن کتابی که مسعود خان برای مکالمات انگلیسی در اختیارم گذاشته بود را کنار گذاشتم و با دیدن شماره ی سارا گوشی را برداشتم. _ سلام _ سلام آرام جون خوبی؟ _ ممنون _ چه خبرا خوش می گذره؟ _ خوبه دارم زبان می خونم _ آفرین ..... ام ... خب دیگه چه خبر به نظرم می خواست چیزی بگوید. این من و من کردن هایش عجیب بود. _ چیزی شده؟ _ نه ...یعنی ... راستش دیشب میلاد اومده بود اینجا آخ خدایا من میلاد را به کل از یاد برده بود. با تردید گفتم: _ خب؟ او هم با تردید پرسید: _ آرام ...چیزی بین تو و میلاد بوده؟ _ نه _ یعنی به تو چیزی نگفته بود؟ حرف خاصی........ ابراز علاقه ای؟ _ خب چرا گفته بود اما من جوابم منفی بود البته روم نمیشد مستقیم بهش بگم ، _ فردای روزی که رفتی پدر جون به خانوادشون گفتن که تو برای ادامه ی تحصیل رفتی استرالیا از اون روز میلاد مدام میرفته سراغ آرمین و از تو می پرسیده . تا اینکه دیشب گفت که میخواسته بیاد خواستگاری. خیلی دلخور بود بابت این بی خبر رفتنت. نمیدانستم چه باید بگویم. شاید اگر طاهایی نبود و این اتفاق ها هم نیفتاده بود من به میلاد فکر می کردم، هرچند که به خاطر مهسا و عمه این احتمال خیلی کم بود، اما حالا اصلا دلم نمی خواست حتی حرفش پیش بیاید. با صدای سارا از فکر خارج شدم. _ الو ، آرام جان هستی؟ _ بله _ میلاد از حست به طاها خبر داشت؟ _ نه بعد از کمی سکوت گفت: _ به خاطر طاها جوابت منفی بود؟ دلم نمی خواست راجب آنها حرف بزنم مخصوصا در باره ی "او" خیلی بی ربط گفتم: _ باید به درسم برسم. و زبانم و قوی کنم. سارا متوجه عدم علاقه ام به صحبت مان شد و گفت: _ آره حتما ، آرام جان به هیچ چیز فکر نکن خب، فقط به درست برس و اونجا تفریح کن باشه؟ _ باشه _ فعلا کاری نداری؟ _ نه خداحافط _ خداحافظ عزیزم. انگار نمیشد یک روز را بدون فکر و خیال و غم و غصه بگذرانم. کل حسم برای زبان خواندن از بین رفته بود. به اتاق رفتم روی تخت افتادم ، دلم می خواست چند ساعتی بخوابم و از این دنیای مزخرف دورشوم. از روزی که قرار شد روی زبانم کارکنم، به دستور مسعود خان نیما در خانه با من انگلیسی صحبت می کرد. و اگر من متوجه نمیشدم به کمکزهر زبانی غیر از فارسی، پانتومیم ، نمایش و خلاصه این کارها باید منظورش را به من می فهماند و فارسی صحبت کردن بین ما کلا ممنوع بود. نیما فوق العاده بامزه بود و من واقعا زمان هایی که در کنار او بودم احساس خیلی خوبی داشتم. بعد از مدتها در کنار او و هانا گاهی می خندیدم. و فکرهایم را برای دقایقی هرچند کوتاه از یاد می بردم. دوماه تا شروع ترم جدید و ورود من به دانشگاه مانده بود و طبق گفته ی مسعود خان زبانم خیلی پیشرفت کرده بود. اما هنوز برای بیرون رفتن از خانه مشکل داشتم و فقط مسیر خانه تا دانشگاه که نزدیک بود را یاد گرفته بودم. مسعود خان حالا که خیالش از بابت زبانم کمی راحت شده بود روی این مسئله خیلی پافشاری می کرد. ظهر بود و من در خانه تنها بودم مسعود خان که دانشگاه بود و نیما هم مدرسه. مگی هم هانا را بیرون برده بود. طبق معمول این مدت مشغول زبان خواندن بودم که تلفن زنگ زد. تماس از ایران بود اما شماره آشنا نبود. با تردید جواب دادم. _الو _ خیلی بی معرفتی آرام شوکه شدم ،میلاد بود ، خدایا او دیگر از جانم چه می خواست. هرچند دلم نمی خواست ناراحتش کنم. اما این اتفاقات دست من نبود و باعث شده بود من از همه ببرم. گرفته گفت: _ جواب نمیدی؟ تنها چیزی که به ذهنم رسید را به زبان آوردم. _ ببخشید دلخور گفت: _ چی رو ببخشم ؟ این که بی خبر رفتی ،یا اینکه به احساسم اهمیت ندادی؟ چه می گفتم...دلم نمی خواست ناراحتش کنم. _ خب یه دفعه ای شد ... من ... نمی خواستم ناراحتتون کنم. جدی و مصمم گفت: _ آرام من هنوز سر حرفم هستم. _ اما... به میان حرفم آمد. _ میدونم تو هیچ حسی به من نداری _ خواهش می کنم بی خیال بشید ... من نمیتونم _ آخه چرا؟ _ خواهش می کنم من نمیتونم.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹